شهاب،موجودی ترسو،بلاتکلیف،منزوی،زودرنج و جوگیر با تصمیم های احمقانه و همیشه پشیمان و سرخورده.
شهاب وقتی میفهمد فرزانه، دختری که به تازگی توجهش را جلب کره،قبلا یکبار از همسرش جدا شده،خوشحال میشود و بشکن میزند.با این تصور که من این همه عیب و ایراد دارم،این هم عیب او!پس به هم میخوریم.شهاب برای خودش جشن میگیرد،خوشحال از جدایی دیگری. یحیی میگوید ممکن است که فرزانه و همسر سابقش دوباره وارد رابطه ی قبلی شوند!احتمالش بالاست،پس باید بیخیال ماجرا شوی که اگر نشوی .شهاب یکدفعه به خودش میآید.نگاهی میاندازد به انگشتانش. انگشت هایی که تا چند لحظه پیش،جشن جدایی دو انسان را گرفته بودند.از این جدایی متاسف نشده بود!ناراحت نشده بود!بشکن زده بود.به قول راوی داستان به زشتی امید بسته بود و وصلت خودش را در جدایی دیده بود.»
-من فهمیدم که همهی بدبختیام از کجا آب میخوره.از این بیفکری.که برای هر چیزی بدون اینکه بفهمم ترسیدم.از هر چیزی فرار کردم.از هر چیزی غصه خوردم یا برای هر چیزی بشکن زدم.آره.من بشکن زدم.شهاب واقعا خاک بر سرت که بدون فهمیدن،بشکن زدی.شهاب خاک بر سرت که بشکن زدی.خاک بر سرت،بشکن زدی.
ادامه مطلب
درباره این سایت