پنجره که باز می شود بعد از اینکه نور آفتاب چشم هایم را اذیت می کنداولین چیزی که می بینم یک خانه با آجرنمای سنگ سفید است.اولین صدایی که میشنوم صدای کولر بقالی ای است که همسایه ی دیوار به دیوار اتاق من است و از صبح روشنش می کند.اولین احساسی که میکنم یک تشویش ذهنی حاصل از سر وصدا و دود ماشین و موتور هایی است که از خیابان عبور میکنند.کمال تشکر را از ساختمان بقالی میکنم که مانع می شود چشمم به این شلوغی های آزار دهنده بیفتد.هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد.هیچ کاری نمی توانم انجام دهم.به هر طرف اتاق که نگاه میکنم فقط از آن کسالت می بارد.دیوار ها انگار از اینکه مجبورند اینجا بایستند و به من زل بزنند خسته شده اند.شاید دلشان می خواهد کمی جابجا شوند و تنوعی داشته باشند و از این دنیای تکراری و بی هیجانی که مجبور به تحمل آن هستند رهایی پیدا کنند.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها