نشسته بود روی صندلی کتابخانه دانشگاه.با یک دستش زانویش را فشار می‌داد با دست دیگر کمرش.نفس نفس می‌زد.جارویش هم کنارش بود.تازه کارش تمام شده بود.کنار چند ده دانشجوی در حال درس خواندن،مردی با مو های سفید که چند تار مشکی هم در آن بین خود نمایی می‌کرد،از درد به خود می‌پیچید.همه آنقدر غرق دنیای علم و دانش شده بودند که اصلا از وجود این مرد خبر نداشتند.هیچ وقت هم خبر نداشتند.شاید همین الان هم که بروی کنارشان و مرد را نشانشان دهی،اقرار کنند تا به حال او را ندیده اند.هیچ کس به او خسته نباشید نمی‌گفت.هیج کس حالی از او نمی‌پرسید.هیچ کس از او دلیل اینکه چرا عینکش را که جای چند شکستگی روی شیشه آن است،عوض نمی کند،نمی‌پرسید.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها