از وقتی که از شر دانشگاه خلاص شده ام اکثر شب ها تا صبح بیدارم.در اتاقی تقریبا دوازده متری لحظات آرامش بخش شب را که خبری از سروصدا و بیهودگی های طول روز نیست می گذرانم!البته با همنشینی جیرجیرک های دوست داشتنی که روز به روز رابطه ام با آنها بهتر می شود و دیگر شبی نیست که مرا خدایی نکرده تنها بگذارند.تقریبا کار هایی که در طول شب میکنم کار های تکراری ای هستند ولی جنس این تکرار با تکرار هایی که در طول روز می کنم زمین تا آسمان متفاوت است.اصلا قابل قیاس هم نیست.

حدود ساعت چهار صبح که می شود، صدایی چنان توجهم را جلب می کند که بی اختیار بلند می شوم و به پنجره اتاقم نزدیک می شوم و گوشم را تیز می کنم.

خش خش خش خش

این صدا چرا یک  آرامش عجیبی را روانه ی جانم می کند! صدای جارویی که با دستان رفتگر محل به زمین کشیده می شود جوری متحیرم می کند که اصلا متوجه گذشت زمان نمی شوم تا وقتی که کم و کمتر می شود و در نهایت قطع می شود خیره به آسمان تاریک شب می مانم و مانند یک مجسمه هیچ حرکتی نمی کنم. مدتی بود که شدیدا علاقه مند شده بودم که بروم و این رفتگر را ملاقات کنم. ولی خب مادرم خوابش سبک است  و اگر بیرون رفتنم سروصدایی ایجاد کند و خدایی نکرده بیدار شود تا صبح نمیتواند بخوابد.به خاطر این بیخوابی در طول روز دچار سر درد می شود و دائما به جانم غر میزند! 

بالاخره یک شب تصمیم گرفتم که به محض شنیدن صدای دلنشین جارویش بروم و زیارتش کنم.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها