صبحش سنجش اعلامیه زد که امروز نتایجو میدیم.بعد چند دقیقه اون اعلامیه رو حذف کرد و اعلامیه جایگزینی زد با محتوای اینکه نه غلط کردیم فردا میذاریم! اکثر رفقا میگفتند که احتمالا همین امشب میزنن و واسه این گفتن فردا که سایت شلوغ نشه!! من هم از حدود ساعت هشت شب شروع کردم به رفرش زدن سایت سنجش!هر سی ثانیه یک رفرشاز جمله اعمال مشترک همه ی کنکوری ها در همه ی نسل ها!!» تا حدود ساعت ده شب این کار عبث و بیهوده رو تکرار کردم!دیگه بیخیالش شدم و گفتم بذار امشب لذتشو ببرم و فردا می بینیم!گوشی رو به کل خاموش کردم و رو کاناپه دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم! یه مستندی داشتم می دیدم که یه یارویی رو به همراه یه دوربین با هلیکوپتر انداخته بودند تو یه جنگل و بش گفته بودند که خودتو نجات بده! اونم با بدبختی داشت می رفت به سمت بلند ترین منطقه جنگل! اگر می رسید اونجا هلیکوپتر میومد و برش می داشت و می برد! هی خودمو میذاشتم جای اون یارو و سعی می کردم چالشایی که باهاش مواجه میشه رو قبل اینکه خودش بتونه حل کنه یه راه حلی رو حدس بزنم!متاسفانه در تمامی موارد چیزی به ذهنم نرسید!! داشتم با مستند و این خیال بافیا حال می کردم که دیدم یه لبخند ملیحی اومد جلو صورتم! دقیق تر که نگاه کردم دیدم خان داداشمه! گفتم:قضیه چیه داداش!» ندا آمد:بدبخت!نتایج رو زدن!پاشو گمشو کامیوترو روشن کن!» با سرعت برق روشنش کردیم و رفتیم تو سایت لعنتی سنجش! اطلاعات رو که وارد کردیم با رتبه ای روبرو شدم که حدودا 500 تا بدتر از اون چیزی بود که حدس میزدم!! خودم 2000منظقه2 رو احتمال می دادم و رتبم شده بود2597! واسه رشته و دانشگاهی که میخواستم حداقل باید2100 منطقه میشدم! با چهره ای دمغ رو به خان داداش کردم و گفتم باید وسایلمو جمع کنم که برم یزد!ساکن اصفهانیم و میخواستم تو دانشگاه شهرمون قبول شم»خان داداش هم با چهره ای پرامید گفت که نه بابا!همینجا قبول میشی!رشته ای که حضرتعالی میخوای بری چندان خواهانی نداره!» 

مادرم اون شب رفته بود مهمونی بعد از برگتش وقتی فهمید که احتمالش کمه دانشگاه شهرمونو بیارم  قسم یاد کرد که یا باید برم یه رشته ی دیگه تو شهر خودمون که به رتبم بخوره یا نهایتا بذارم واسه سال دیگه! من هم قبول نکردم و گفتم اگر اینجا رو نیارم قطعا میرم یزد و ابدا حاضر به رفتن به رشته ی دیگه و یا کنکور مجدد نیستم! روز اعلام نتایج که رسید در کمال ناباوری همون چیزی که میخواستم تو دانشگاه اصفهان قبول شدم! مادرم تا یه مدت خیلی نگران قضیه بود ولی از یه وقتی به بعد دیگه خیلی آروم شده بود! بعد اعلام نتیجه نهایی قسم می خورد که یه شب پدرم خدابیامرزم رو تو خواب دیده که بهش گفته نگران نباش،فلانی تو همین شهر قبول میشه.

خلاصه که یک سال از اون اتفاقا میگذره.چقدر اون روزا رشتمو دوست داشتم و چقدر الان ازش متنفرم! چقدر احمق بودم!چقدر خودمو نمی شناختم!


پی نوشت: از اون شب به بعد از مستند دیدن به شدت متنفر شدم!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها