ساعت چهار بعد از ظهر،قرار است که یکی از استاد ها امتحان آنلاین بگیرد.امروز باید ادبیات پژوهش تحقیقم را برای استادش بفرستم.برای دیگری بایدجواب تمرین بفرستم!

در اتاق را قفل می‌کنم.پرده را می‌کشم.موبایلم را سایلنت می‌کنم.پتو را می‌کشم روی سرم.به درک که دارم عرق می‌ریزم.چشم هایم را محکم می‌بندم.باید بخوابم.حوصله ی عذاب وجدان را ندارم.نمی‌خواهم امتحان بدهم؛نمی‌خواهم ادبیات پژوهش بنویسم؛نمی‌خواهم جواب تمرین بفرستم.من فقط می‌خواهم بخوابم.باید از همه ی اینها فرار کنم.

به شدت ترسو هستم.مسئولیت کارها و انتخاب هایم را نمی‌پذیرم.دائما دنبال خودنمایی ‌هستم.خیلی باید احمق باشی که به من اعتماد کنی.خیلی باید ابله باشی که کاری را به من بسپاری.خیلی باید بیچاره و خوش‌خیال باشی که از من کمک بخواهی.

از خواب بیدار می‌شوم.خیس عرقم.اتاق گرم و خفه است.نمی‌توانم نفس بکشم.با یک حس کرختی،خودم را به پنجره می‌رسانم.حال کشیدن پرده ها را ندارم.سرم را می‌برم پشت‌شان و پنجره را باز می‌کنم و کمی نفس می‌کشم.مهلت امتحان و فرستادن پروژه و تمرین گذشته.فرار من کاملا موفقیت آمیز بوده.می‌روم و ایکس باکسم را روشن می‌کنم.farcry 5 بازی می‌کنم و با یک رایفل می‌افتم به جان سربازان احمق جوزف سید لعنتی.gta v بازی می‌کنم و با یک مسلسل هر کسی را که می‌بینم می‌کشم.می‌میرم و دوباره زنده می‌شوم و دوباره همه را می‌کشم.ایکس باکس را خاموش می‌کنم و دنبال شمشیر پلاستیکی ام می‌گردم.خودم را دوباره شبیه وایکنیگ ها می‌کنم و وارد یک جنگ خیالی می‌شوم.این بار اما فرمانده نیستم.سربازیم که بدون هیچ هدف و وفاداری‌ به پادشاه خاصی،فقط می‌خواهد بقیه را بکشد.دوست و دشمن هم فرقی نمی‌کند.شمشیری که فرو کنم در قلب کس دیگر و خون داغش بپاشد روی صورتم.همین کافیست.

موجودی احمق و ضعیف که در بحبوحه این همه مشکل و بدبختیش،با ایکس باکس بازی می‌کند یا شمشیر پلاستیکی‌اش را بی هدف در هوا تکان می‌دهد.

برادرم می‌گوید بی مسئولیتی.هیچ وقت نمی‌توانم کاری را به تو واگذار کنم و از انجام شدنش مطمئن باشم.همیشه طلبکاری و قدر نشناس.بد دهنی و فحش دادن عادتت شده.وقتی که عصبانی و بی حوصله ای،از ترس اینکه هزار جور فحش ندهی،کسی جرئت حرف زدن با تو را ندارد.کار دنیا برعکس شده و ما از تو حساب می‌بریم.

مادرم می‌گوید بی برنامه و جوگیری!انگار عادت کرده ای که همه ی کار هایت را تا دقیقه ی نود بلا تکلیف رها کنی.می‌گوید قیافه جدیدت را دوست ندارم.مو بلند کردن اینجا عرف نیست.آبرویمان را می‌بری.می‌گویند پدر ندارد و هر غلطی که می‌خواهد می‌کند.نمی‌شود قیافه ات مثل همان قبل باشد؟

رفیقم می‌گوید روی زبانت کنترلی نداری.گاهی وقت های به طور خیلی برخورنده،آدم ها را تحقیر می‌کنی.فکر نمی‌کنی طرف مقابل هم انسان است و برای خودش غروری دارد؟

اصلا نمی‌دانم چرا این ها را می‌نویسم.چر از اعتراف به ترسو و بی اراده و بدهن بودن خجالت نمی‌کشم؟

از تویی که تا اینجا را خوانده ای،تقاضایی دارم.به من فحش بده.تحقیرم کن.بگو که چرت و پرت می‌نویسی و ای کاش که لپ تاپت بسوزد که دیگر نتوانی کلمه ای بنویسی.بگو که حرف هایت یک سره اغراق است و از روی خودنمایی.بگو که انقدر بدبختی که خیلی دلت می‌خواهد بقیه برایت دلسوزی کنند!بگو که خیلی بیهوده تلاش می‌کنی که مثلا زیبا و جداب بنویسی و چه کسی گفته در کاری که استعدادش را نداری دخالت کنی؟بگو که حتی نوع نوشتنت هم آنقدر مصنوعی است که آدم دلش می‌خواهد با مشت بکوبد رو صفحه ی موبایل و لپتاپش.خلاصه که جوری خوار و خفیفم کن که دیگر رویم نشود چیزی بنویسم.خواهش می‌کنم این لطف را در حق من بکن.تا می‌توانی فحش بده و تحقیر کن.

پ.ن:شاید به زودی وبلاگو حذف کنم.پر از حرفای تکراری و مسخره شده.از اسم مضحکی که واسه خودم انتخاب کردم متنفرم!از اسم وبلاگ هم متفرم!چقدر بی معنی و مسخرن.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها