پسری در حال شکل گیری!



اگر این ماسک ها را از صورت بردارم شاید به موجود نفرت انگیزی تبدیل بشوم که اطرافیانش هیچ وقت نخواهند دوباره او را ببینند!شاید افراد زیادی به خودشان ناسزا بگویند که لعنت به ما که چه فکری درباره این شبه آدم می کردیم و چقدر ساده بودیم!شاید دیگر نتوانم در چشم خیلی ها نگاه کنم. احتمالا فقط خودم بمانم و موجودی که دیگر دستش رو شده.


از بدو تولد شروع می کنیم تکه های پازل شخصیتمان را بچینیم!برخی تکه ها به اجبار از ابتدای تولد بوده اند.هم میتوان برشان داشت و تکه های دیگری  جایگزین کرد و هم میتوان متناسب با آنها تکه های جدید را چید.گاهی اشتباه می چینیم و زود متوجه می شویم و اصلاحش می کنیم!گاهی تکه ای  را گم می کنیم و شاید در ادامه پیدایش کنیم و شاید هم تا زمان مرگ نه! گاهی به دیگران اعتماد می کنیم و مطابق نظر آنها چند تکه ای رامیچنیم.یا از این اعتماد نتیجه می گیریم و یا اینکه تصمیم می گیریم که دیگر به احدی اعتماد نکنیم!

شاید هم گاهی به حال و روز الان من دچار شویم! بدانیم که خیلی از تکه ها را اشتباه چیده ایم ولی نفهمیم که چگونه این تکه های اشتباهی را برداریم و اصلا تکه های درست کدامند که بخواهیم جایگزینشان کنیم! 


ساعت چهار و نیم صبح. مادر و پدر رفیقی مدتی است که به مکه رفته اند و رفیقمان نیز از ما دعوت به عمل آورده که هر از چند گاهی به منزلشان بروم و چند روزی بمانم.او را هم به دنیای زیبای شب بیداری دعوت کردم و هم اکنون او در حال ویوولون تمرین کردن است و من نیزداستان دو شهر» چار دیکنز را باز کرده ام و میخوانم.یک ساعت دیگر هم که کله پزی ها باز می کنند می رویم که یک کله پاچه بزنیم و حسابی سرمست شویم!

خلاصه که زندگی فعلا بر وفق مراد است.


از جمله فواید تابستان برای یک دانشجو این است که حالا می تواند با خیال راحت به دنیای شب بیداری» پا بگذارد.نه دیگر نگران کلاس بیهوده هشت صبح است و نگران امتحانی که خرابش کند!!می تواند پشت میز دوست داشتنی اش بشیند و و کتابی باز کند و در سکوت بینظیر شب غرقش شود. می تواند لپ تاپش را روشن کند و فیلم نابی ببیند.می تواند از پنجره اتاقش به بیرون خیره شود و به صدای جیرجیرک ها گوش بسپارد.می تواند قلمی بردارد و دفترچه خاطراتش را باز کند و از اعماق ذهنش خاطره ای بیرون بکشد و بر روی ورق ها جاری اش کند.میتواند یک لیوان چایی برای خودش بریزد و بدون فکر به گرفتاری های طول روز و شلوغی هایش بنوشد!نزدیک صبح هم که می شود با صدای لالایی جارو کشیدن رفتگر محل به خوابی که نقطه پایانش نزدیک ظهر است،فرو برود.

انسان ذاتا تنهاست و نصفه شب ها این موضوع را به خوبی یادش می آورد.

پی نوشت:جیرک جیرک ها بهترین حیوانات دنیا هستند.


صبحش سنجش اعلامیه زد که امروز نتایجو میدیم.بعد چند دقیقه اون اعلامیه رو حذف کرد و اعلامیه جایگزینی زد با محتوای اینکه نه غلط کردیم فردا میذاریم! اکثر رفقا میگفتند که احتمالا همین امشب میزنن و واسه این گفتن فردا که سایت شلوغ نشه!! من هم از حدود ساعت هشت شب شروع کردم به رفرش زدن سایت سنجش!هر سی ثانیه یک رفرشاز جمله اعمال مشترک همه ی کنکوری ها در همه ی نسل ها!!» تا حدود ساعت ده شب این کار عبث و بیهوده رو تکرار کردم!دیگه بیخیالش شدم و گفتم بذار امشب لذتشو ببرم و فردا می بینیم!گوشی رو به کل خاموش کردم و رو کاناپه دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم! یه مستندی داشتم می دیدم که یه یارویی رو به همراه یه دوربین با هلیکوپتر انداخته بودند تو یه جنگل و بش گفته بودند که خودتو نجات بده! اونم با بدبختی داشت می رفت به سمت بلند ترین منطقه جنگل! اگر می رسید اونجا هلیکوپتر میومد و برش می داشت و می برد! هی خودمو میذاشتم جای اون یارو و سعی می کردم چالشایی که باهاش مواجه میشه رو قبل اینکه خودش بتونه حل کنه یه راه حلی رو حدس بزنم!متاسفانه در تمامی موارد چیزی به ذهنم نرسید!! داشتم با مستند و این خیال بافیا حال می کردم که دیدم یه لبخند ملیحی اومد جلو صورتم! دقیق تر که نگاه کردم دیدم خان داداشمه! گفتم:قضیه چیه داداش!» ندا آمد:بدبخت!نتایج رو زدن!پاشو گمشو کامیوترو روشن کن!» با سرعت برق روشنش کردیم و رفتیم تو سایت لعنتی سنجش! اطلاعات رو که وارد کردیم با رتبه ای روبرو شدم که حدودا 500 تا بدتر از اون چیزی بود که حدس میزدم!! خودم 2000منظقه2 رو احتمال می دادم و رتبم شده بود2597! واسه رشته و دانشگاهی که میخواستم حداقل باید2100 منطقه میشدم! با چهره ای دمغ رو به خان داداش کردم و گفتم باید وسایلمو جمع کنم که برم یزد!ساکن اصفهانیم و میخواستم تو دانشگاه شهرمون قبول شم»خان داداش هم با چهره ای پرامید گفت که نه بابا!همینجا قبول میشی!رشته ای که حضرتعالی میخوای بری چندان خواهانی نداره!» 

مادرم اون شب رفته بود مهمونی بعد از برگتش وقتی فهمید که احتمالش کمه دانشگاه شهرمونو بیارم  قسم یاد کرد که یا باید برم یه رشته ی دیگه تو شهر خودمون که به رتبم بخوره یا نهایتا بذارم واسه سال دیگه! من هم قبول نکردم و گفتم اگر اینجا رو نیارم قطعا میرم یزد و ابدا حاضر به رفتن به رشته ی دیگه و یا کنکور مجدد نیستم! روز اعلام نتایج که رسید در کمال ناباوری همون چیزی که میخواستم تو دانشگاه اصفهان قبول شدم! مادرم تا یه مدت خیلی نگران قضیه بود ولی از یه وقتی به بعد دیگه خیلی آروم شده بود! بعد اعلام نتیجه نهایی قسم می خورد که یه شب پدرم خدابیامرزم رو تو خواب دیده که بهش گفته نگران نباش،فلانی تو همین شهر قبول میشه.

خلاصه که یک سال از اون اتفاقا میگذره.چقدر اون روزا رشتمو دوست داشتم و چقدر الان ازش متنفرم! چقدر احمق بودم!چقدر خودمو نمی شناختم!


پی نوشت: از اون شب به بعد از مستند دیدن به شدت متنفر شدم!


صد بار پیامک می دهم!هزار بار تک زنگ میزنم که پیامک ها را چک کند!وقتی جواب داد شروع میکنم از اینکه شدیدا دلتنگش هستم و اگر تا همین فردا نبینمش قطعا به یک نحوی یا می میرم و یا خود کشی میکنم، بگویم !وقتی پاسخ می دهد که خب کجا قرار بگذاریم می گویم که اصلا مهم نیست و هر جایی که او بگوید! خلاصه مکالمه تمام می شود و قرار می شود فردا شب در فلان جا او را ملاقات کنم! صبح که می شود پیام می دهم که اصلا حال آن فلان جا را ندارم و هماهنگ کرده ام که به یک جای دیگر برویم! او را هم آدم حساب نمی کنم که حتی نظرش را درباره آن مکان جایگزین بپرسم!اصلا غلط کرده است که مخالف باشد!اگر هم مخالفت کند به او حمله می کنم که آری تو کلا همیشه فاز مخالفت برمیداری و پشیزی احترام برای نظر اطرافیانت قائل نیستی! نزدیک ساعت قرار که می شود از دسترس خارج می شوم! نه جواب پیامک می دهم و نه جواب تماس! او نیز بعد از مدتی عصبانیت و خود خوری کردن بیخیال ماجرا می شود! چند روز بعدش که دوباره پیامک می دهم جوری حرف میزنم که انگار هیچ اتفاقی نیافتده است! نه خانی آمده و نه خانی رفته! عجیب این است که او هم چندان گلایه ای از این موضوع نمی کند! فکر کنم دیگر کم کم عادت کرده!خوب است که عادت کرده! هر موقع که بخواهم برای تفریح و لذت به همین روش مهیج سرکارش میگذارم! آخ که چه لذتی دارد!!!!!!»

این دقیقا رفتار هشتاد درصد رفیقام با منه!! و متن بالا هم احتملا چیزایی هست که تو ذهنشون با خودشون میگن!
همین قدر بیشعور و همین قدر بی تفاوت و همین قدر مریض!!!!!!

این اتاق شاهد همه نوعِ منْ بوده!از منِ ابله با آرزو ها چرت و پرتی که امروز نسبت بهشون احساس بیگانگی و تنفر میکنم تا منِ گیج که تازه فهمیده نه اونی هست که خودش فکر میکرد و نه اونی که بقیه فکر میکردن و شاید هنوزم فکر میکنن!

هم شاهد کثافت کاریام بوده و هم شاهد اندک کارای به درد بخورم! هم منِ سحر خیز رو دیده و هم منِ تا لنگ ظهر خواب! 

این اتاق هم میتونه منِ جوگیری که تمام روز داشت کتابای چرت و پرت برایان تریسی رو میخوند و رویا بافی میکرد رو به یاد بیاره  و هم منِ عصبانی ای که داره  یکی یکی اون کتابا v, نگاه میکنه و با تمام وجود به اون روزای خودش میخنده و گاهی خندش تبدیل به سکوتی میشه که انگار قصد تموم شدن نداره!

خلاصه مطلب،این اتاق منو تو همه ی وضعیت ها دیده!شاید فقط هین اتاق باشه که منو بشناسه! میخوام به حرفش دربیارم!شاید بتونه منو به خودم بشناسونه!


نصفه شب ها،همه چیز فرق می کند.انگار اصلا در دنیای دیگری هستم که به دنیایی که قرار است بعد از طلوع خورشید ببینم چندان ارتباطی ندارد،شاید بهتر است بگویم هیچ ارتباطی ندارد.نصفه شب ها دیگر آن دغدغه های بیهوده ی روزانه خبری از آدم نمی گیرند.نصفه شب ها همدمت به جای صدای بلند تلویزیون،صدای جیرجیرکی است که بی وقفه می خواند.

نصفه شب ها اانسان بیشتر به  گذشته فکر می کند.یاد همه ی رفقایی می افتد که خیلی وقت است از آنها خبری ندارد.حتما خوشحالند که خبری نمی دهند و پیدایشان نیست!شاید هم دوستانی دیگر پیدا کرده اند و در کنار آنها وقت گذرانی میکنند و حال دنیا را می برند!!!!بالاخره برخی انسان ها هم ذاتا تنوع طلبی شدیدی دارند و از رفقایشان زود سیر می شوند و می روند پی اینکه روابط جدیدی با انسان های جدید ایجاد کنند!

موبایلم را بر میدارم به یکی از تنوع طلب ها پیامکی میدهم:کجایی پسر؟یه وقت سراغی از رفیق قدیمیت نگیری؟!!»                                         سوم دبستان بودیم که رفاقتمان شروع شد.از هر نظر نقطه مقابل هم بودیم و تفاهمی در هیچ موضوعی نداشتیم!با این حال هر دو ترجیح می دادیم در مواقعی که نیاز به یک هم صحبتی داریم که با او حرف بزنیم و کمی خالی شویم؛به سراغ یکدیگر برویم.با این همه تفاوتی که داشتیم برای هم حداقل شنونده خوبی بودیم! او از چالش های دائمی خودش با خانواده اش می گفت.همیشه با پدرش مشکل داشت و فکر میکرد که پدرش حتی به پیرزن همسایه شان بیشتر از او اهمیت می دهد!همیشه با من سرجنگ داشت که تو زیادی به همه مسائل امید واری!آخرش هم این خوشبینی بی دلیلت به فنایت می دهد!!در سخت ترین دوران زندگی ام که در دوازده سالگی ام بود بین همه ی به رفیق هایم او و یک نفر دیگر بودند که کنارم ایستادند و نگذاشتند بیشتر از آنچه که غرق شده بودم،غزق شوم.در دوران دبیرستان هم با هم انتخاب رشته کردیم و از مدرسه مان جدا شدیم تا به تنها مدرسه ای که در شهرمان علوم انسانی داشت برویم.همیشه به او می گفتم که تو مناسب این رشته نیستی.تنها نقطه تفاهم ما همینجا بود. زمان کنکور ودانشگاه رسید.او به دانشگاه شهری دیگری رفت و من در دانشگاه شهر خودمان قبول شدم.آخرین دیدارمان تابستان بعد کنکور بود.


بالاخره جواب می دهد:سلام داداش!چطوری تو مو قشنگ؟باور کن اگر بدونی اینجا چه دهنی داره ازم سرویس میشه!وقت سر خاروندن ندارم!باورت میشه آخرین باری که با مامانم حرف زدمو یادم نمیاد؟»

-خب پس خوبه سرت به یه کاری بنده.مگه تابستونم دانشگاه میری؟

-نه دانشگاه که نمیرم!خونه یکی از همکلاسیامم فعلا.داریم با هم رو یه پروژه کار میکنیم.دعا کن بشه.که اگه بشه چی میشه!!!

-خوبه.اگرم تو همونی هستی که میشناختم حتما میشه.

-حالا ما خبری نگرفتیم قبول!ولی تو هم نباید یه یادی از ما بکنی؟

-مثل اینکه سرت خیلی خیلی شلوغه!پیاماتو یه مروری بکنی یادت میاد که دقیقا چهاربار ازت خواستم هر وقت برگشتی اینجا یه اطلاعی بهم بدی یه قراری بزاریم!

-باور کن هیچ بارش وقت نشد!اگه وقت میشد قطعا اولین کسی که باهاش قرار میذاشتم تو بودی!ناسلامتی قدیمی ترین رفیقمونی ها!

-یه پیام دادن نهایت یه دقیقه و یه قرار گذاشتن نهایت یک ساعت وقت میبره.آدم اگه بخواد از فرداشم میتونه وقت قرض بگیره.

-حالا چرا انقد زبونت تلخه؟!!چیزی شده؟

-نه چیزی نشده.شب بخیر

-به محض اینکه بیام میام در خونتون به زور برت میدارم میبرم مسافرت شمال!از سگ کمترم نکنم این کارو!!!!مراقب موهات باش!!شب بخیر


صفحه پیامک ها را که بالا میکنم دو بار دیگر هم با اشتیاقی عجیب گفته بود به محض اینکه بیایم فلان کار را میکنم و حق نداری مخالفت کنی!از همین سفر شمال گرفته تا حتی سفر به شهر دانشگاهش .ولی خب مثل اینکه وقت نشد!!راستش وقت یک پیامک هم نشد چه برسد به این کار ها!

گوشی را به کناری می اندازم و بلند می شوم که کمی بیرون را تماشا کنم.هیچ کاری در دنیای آرامش بخش تر از تماشای منظره شب با صدای جیرجیرک برای من وجود ندارد. تا شب ها و جیرجیرک ها وجود دارند من نیز وجود دارم.تا شب و جیرجیرک ها وجود دارند من نیاز به هیچ کسی ندارم.



پنجره که باز می شود بعد از اینکه نور آفتاب چشم هایم را اذیت می کنداولین چیزی که می بینم یک خانه با آجرنمای سنگ سفید است.اولین صدایی که میشنوم صدای کولر بقالی ای است که همسایه ی دیوار به دیوار اتاق من است و از صبح روشنش می کند.اولین احساسی که میکنم یک تشویش ذهنی حاصل از سر وصدا و دود ماشین و موتور هایی است که از خیابان عبور میکنند.کمال تشکر را از ساختمان بقالی میکنم که مانع می شود چشمم به این شلوغی های آزار دهنده بیفتد.هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد.هیچ کاری نمی توانم انجام دهم.به هر طرف اتاق که نگاه میکنم فقط از آن کسالت می بارد.دیوار ها انگار از اینکه مجبورند اینجا بایستند و به من زل بزنند خسته شده اند.شاید دلشان می خواهد کمی جابجا شوند و تنوعی داشته باشند و از این دنیای تکراری و بی هیجانی که مجبور به تحمل آن هستند رهایی پیدا کنند.

ادامه مطلب


ما یا با فوتبال ارتباطی نمی گیریم یا اینکه فوتبال با گوشت و خونمان عجین می شود! حد وسطی ابدا وجود ندارد!

من هم از آن دسته ای هستم که تصور زندگی بدون فوتبال برایم غیر ممکن است!یعنی اصلا زندگی ای که در آن استرس مسابقه این هفته تیم محبوبت،فریاد های شادی بعد از گل تیم محبوبت،فحش های مکرر به داور و تیم حریف،شادی از گل خوردن و مغلوب شدت تیم رقیب،خوشحالی بیکران از ناراحتی طرفداران تیم رقیب،اشک های بعد از برد ها و باخت ها و در نهایت حرص خوردن های ناشی از بد بازی کردن تیمت را نداشته باشد،چقدر زندگی تکراری و بیهوده ای است!تصور آن هم وحشتناک است! 

بچه که بودم برادر بزرگترم یک فوتبالی تیر بود! یک استقلالی متعصب که با عالم و آدم کل می انداخت و کری میخواند!من هم شدم یکی مثل خودش!از وقتی که زبان باز کردم او دیگر کم تر برای دیگران کری می خواند! من جایش را گرفته بودم و گویا او بازنشست شده بود! البته من جوگیر بودم و گاهی مرز مشخص بین کری و توهین را متوجه نمی شدم.دعوا های زیادی در مدرسه درست می کردم! هم لفظی و هم فیزیکی!معروف شده بودم به یک استقلالی ای که کافی است بفهمد تو طرفدار تیم دیگری هستی و دست از سر کچلت برندارد!! بزرگتر که شدم دیگر این رویه را تغییر دادم و سعی کردم به جای این همه داد و قال بیهوده کمی بیشتر از فوتبال لذت ببرم!درباره اش می خواندم،مستند نگاه می کردم،فیلم می دیدم و مجله می خواندم. در همان زمان هم بود که پیگیری ام از فوتبال خارجی بیتشر شد.اوایل مثل اکثر رفقایم بیشتر جذب رئال و بارسای قدرتمند آن زمان شده بودم! من رئال مادرید را انتخاب کردم  وشروع کردم به کری خواندن با دوستان بارسایی مدرسه.حالا تبدیل شده بودم به یک استقلالی رئالی! این روند تا چهار سال پیش ادامه داشت. ولی راستش را بخواهید رئال تیم دوست داشتنی من نبود!رئال همیشه برنده بود و کمتر رقیبی داشت! در لیگ داخلی اش فقط یک رقیب داشت و در لیگ قهرمانان هم رفتن تا مراحل حذفی کار دشواری برایش نبود و پر افتخار ترین تیم این تورنومنت هم بود! اما تیمی که همیشه توجهم را جلب می کرد تیمی نبود جز آرسنالی که هدایتش توسط آرسن ونگر بزرگ انجام می شد! ونگر همیشه برای من نماد شخصیت در فوتبال بوده و هست.او برای هر کاری روش خاص خودش را داشت که ابدا حاضر به تغییرش نبود. برای بازیکن گرفتن،برای مصاحبه کردن،برای جذب استعداد های جوان و برای قهرمان شدن.فلسفه کار او این بود:شغل من این است که برای مردمی که کل هفته را سخت کار می کنند،آخر هفته لذت بخشی را فراهم کنم» من نیز تصمیم گرفتن مثل ونگر بیشتر از خود فوتبال لذت ببرم تا کری خواندن های مقطعی اش! از آن روز ها دیگر من به یک آرسنالی تبدیل شدم هر چند تقریبا دوازده سال می شود که این تیم رنگ خوشی را به خودش ندیده وجزچند قهرمانی جام حذفی که پرافتخار ترین تیم این جام هست افتخار دیگری عایدش نشده ولی همین تیم سیزده قهرمانی لیگ انگلیس که سه تایش هم در فرم جدید بوده و همچنین سیزده قهرمانی جام حذفی انگلیس را دارد.تیم پر فراز و نشیب!دقیقا همانی که میخواهم!هر روزی که آرسنال بازی دارد حقیقتا مهم نیست آن روز چطور گذشته باشد.بدترین روزم باشد یا اینکه بهترین!خسته باشم یا اینکه سرزنده و شاداب،بی حوصله باشم یا پر انرژی!

حال آن روز من هیچ اهمیتی ندارد چوناین آرسنال دوست داشتنی من» بازی دارد.


زمانی که مدرسه می رفتم -دوران راهنمایی-نسبت بچه هایی که سیگارمی کشیدند بدبین بودم. احساس می کردم که چقدر ابله هستند که با این همه هشداری که درباره مضر بودن سیگار میدن باز میرن سمتش!!با خودم فکر می کردم که حتما هم به خاطر یه نخ سیگار چقدر توهم میزنن که مثلا بزرگ شدند!اصلا چطور با این بوی بدش کنار میان! چیه این بو و دود جذبشون می کنه! حتی بعضی وقتا هم پا رو فراتر  میذاشتم و میرفتم باهاشون حرف بزنم که مثلا از توهم درشون بیارم و نجاتشون بدم.شروع صحبتامم با جملهسیگار نکش ابله» بود!در این مسیر خطیر حتی بعضا وقتا تحقیرشون هم می کردم!خیلی هم یادم نیست چی جواب میدادن،فقط یادمه بعد از تموم شدن مکالمه به خودم افتخار می کردم که حداقل از اینا بیشتر میفهمم که سیگار نمی کشم! در واقع خودم از اونا بیشتر در توهم به سر می بردم!!!

می تونم با اطمینان بگم تو چهار پنج روز اخیر حدود چهار پاکت سیگار مصرف کردم! خونه ی خالی رفیقم و سیگار هایی که پشت هم دود می کردیم!حتی آخر باری به سیگارای ارزون آریزونا »با نیکوتین یک دهم رو اوردیم که پولامون بیشتر از این به فنا نره!!پاکتی شیش و نیم!وقتی می خواستم زحمتو کم کنم و برگردم خونمون به حدی لباسام بوی سیگار گرفته بودند که به محض رسیدن پریدم حموم و هر دو تیکه لباسمو خودم با دست شستم که مبادا مادرم وقتی میخواد بریزدشون تو ماشین لباسشویی متوجه بو بشه!!

اولین نخی که کشیدم برمیگشت به شونزده سالگیم!با یکی از رفقا رفتیم  دم یه سوپری.با ترس و لرز فراوان دو نخ وینستون لایت گرفتیم و با ترس و لرز بیشتر تو پارک محله شروع کردیم به کشیدن!مثل سگ میترسیدیم که مبادا  یه آشنایی ببینه و لو بریم!یکی نگهبانی میداد و اون یکی میکشید!

دیگه از اون به بعد قضیه ما و سیگار تا حالا که نوزده سالمه شروع شد!البته تا الانم به مصرف روزانه نرسیدم!یعنی مثلا میشه یک ماه نکشم و مسئله ای نباشه برام،ولی خب شرایطش پیش بیاد چیزی کم نمیذاریم!تقریبا اکثر مارک های موجود رو هم امتحان کردم! از کنت و وینستون و آریزونا تا مگنا و بهمن و سناتور!!

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اگر همون آدمایی که یه موقع هایی تحقیرشون می کردم حالا بیان وضعمو ببینن واکنششون چیه؟!!! نمیزنن تو گوشم که مرتیکه تو دست از سر ما بر نمیداشتی حالا خودت داری پاکت پاکت میکشی!

به همین بیهودگی

 


این ذهن وحشی بلاتکلیف،هر لحظه یه کاری می خواد بکنه و انگار چیزی به اسم ثبات براش اصلا تعریف نشده!همون لحظه ای که می خواد یه جا آروم بگیره و بشینه و ریلکس کنه تصمیم میگیره تو تاریکی مطلق ساعت 2 نصفه شب بزنه تو خیابون و برا خودش قدم بزنه.وقتی تصمیم می گیره بعد از مدت زیادی خونه نشینی با یکی قرار بزاره و باهاش بره بیرون خودشو تو اتاقش حبس می کنه که حتی خانوادشم نبینه!بعضی وقتا که دلش یه چیز خنک میخواد سریع میره چایی دم می کنه! بار ها اتفاق افتاده که از چیزی مشوش می شه که هر چی میگرده می بینه هیچ دلیلی واسش نمی تونه پیدا کنه!خیلی وقتا که احساس می کنه اگر فلان کار رو انجام بده حس خوبه می گیره  دقیقا یه جوری همه چیزو پیش می بره که نزدیک اون کار هم نشه!!در عوض کاری که بهش حس پوچی و بی ارزشی رو میده جوری مقدمه چینی می کنه براش که حتی یک درصد هم احتمال نشدنش باقی نمونه!

انگار تو این ذهن یه شکنجه گر حرفه ای هست که سال ها آموزش شکنجه گری دیده! بی معرفت کارشو خوب بلده. 


از وقتی که از شر دانشگاه خلاص شده ام اکثر شب ها تا صبح بیدارم.در اتاقی تقریبا دوازده متری لحظات آرامش بخش شب را که خبری از سروصدا و بیهودگی های طول روز نیست می گذرانم!البته با همنشینی جیرجیرک های دوست داشتنی که روز به روز رابطه ام با آنها بهتر می شود و دیگر شبی نیست که مرا خدایی نکرده تنها بگذارند.تقریبا کار هایی که در طول شب میکنم کار های تکراری ای هستند ولی جنس این تکرار با تکرار هایی که در طول روز می کنم زمین تا آسمان متفاوت است.اصلا قابل قیاس هم نیست.

حدود ساعت چهار صبح که می شود، صدایی چنان توجهم را جلب می کند که بی اختیار بلند می شوم و به پنجره اتاقم نزدیک می شوم و گوشم را تیز می کنم.

خش خش خش خش

این صدا چرا یک  آرامش عجیبی را روانه ی جانم می کند! صدای جارویی که با دستان رفتگر محل به زمین کشیده می شود جوری متحیرم می کند که اصلا متوجه گذشت زمان نمی شوم تا وقتی که کم و کمتر می شود و در نهایت قطع می شود خیره به آسمان تاریک شب می مانم و مانند یک مجسمه هیچ حرکتی نمی کنم. مدتی بود که شدیدا علاقه مند شده بودم که بروم و این رفتگر را ملاقات کنم. ولی خب مادرم خوابش سبک است  و اگر بیرون رفتنم سروصدایی ایجاد کند و خدایی نکرده بیدار شود تا صبح نمیتواند بخوابد.به خاطر این بیخوابی در طول روز دچار سر درد می شود و دائما به جانم غر میزند! 

بالاخره یک شب تصمیم گرفتم که به محض شنیدن صدای دلنشین جارویش بروم و زیارتش کنم.

ادامه مطلب


صبحش سنجش اعلامیه زد که امروز نتایجو میدیم.بعد چند دقیقه اون اعلامیه رو حذف کرد و اعلامیه جایگزینی زد با محتوای اینکه نه غلط کردیم فردا میذاریم! اکثر رفقا میگفتند که احتمالا همین امشب میزنن و واسه این گفتن فردا که سایت شلوغ نشه!! من هم از حدود ساعت هشت شب شروع کردم به رفرش زدن سایت سنجش!هر سی ثانیه یک رفرشاز جمله اعمال مشترک همه ی کنکوری ها در همه ی نسل ها!!» تا حدود ساعت ده شب این کار عبث و بیهوده رو تکرار کردم!دیگه بیخیالش شدم و گفتم بذار امشب لذتشو ببرم و فردا می بینیم!گوشی رو به کل خاموش کردم و رو کاناپه دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم! یه مستندی داشتم می دیدم که یه یارویی رو به همراه یه دوربین با هلیکوپتر انداخته بودند تو یه جنگل و بش گفته بودند که خودتو نجات بده! اونم با بدبختی داشت می رفت به سمت بلند ترین منطقه جنگل! اگر می رسید اونجا هلیکوپتر میومد و برش می داشت و می برد! هی خودمو میذاشتم جای اون یارو و سعی می کردم چالشایی که باهاش مواجه میشه رو قبل اینکه خودش بتونه حل کنه یه راه حلی رو حدس بزنم!متاسفانه در تمامی موارد چیزی به ذهنم نرسید!! داشتم با مستند و این خیال بافیا حال می کردم که دیدم یه لبخند ملیحی اومد جلو صورتم! دقیق تر که نگاه کردم دیدم خان داداشمه! گفتم:قضیه چیه داداش!» ندا آمد:بدبخت!نتایج رو زدن!پاشو گمشو کامپیوترو روشن کن!» با سرعت برق روشنش کردیم و رفتیم تو سایت لعنتی سنجش! اطلاعات رو که وارد کردیم با رتبه ای روبرو شدم که حدودا 500 تا بدتر از اون چیزی بود که حدس میزدم!! خودم 2000منظقه2 رو احتمال می دادم و رتبم شده بود2597! واسه رشته و دانشگاهی که میخواستم حداقل باید2100 منطقه میشدم! با چهره ای دمغ رو به خان داداش کردم و گفتم باید وسایلمو جمع کنم که برم یزد!ساکن اصفهانیم و میخواستم تو دانشگاه شهرمون قبول شم»خان داداش هم با چهره ای پرامید گفت که نه بابا!همینجا قبول میشی!رشته ای که حضرتعالی میخوای بری چندان خواهانی نداره!» 

مادرم اون شب رفته بود مهمونی بعد از برگشتش وقتی فهمید که احتمالش کمه دانشگاه شهرمونو بیارم  قسم یاد کرد که یا باید برم یه رشته ی دیگه تو شهر خودمون که به رتبم بخوره یا نهایتا بذارم واسه سال دیگه! من هم قبول نکردم و گفتم اگر اینجا رو نیارم قطعا میرم یزد و ابدا حاضر به رفتن به رشته ی دیگه و یا کنکور مجدد نیستم! روز اعلام نتایج که رسید در کمال ناباوری همون چیزی که میخواستم تو دانشگاه اصفهان قبول شدم! مادرم تا یه مدت خیلی نگران قضیه بود ولی از یه وقتی به بعد دیگه خیلی آروم شده بود! بعد اعلام نتیجه نهایی قسم می خورد که یه شب پدرم خدابیامرزم رو تو خواب دیده که بهش گفته نگران نباش،فلانی تو همین شهر قبول میشه.

خلاصه که یک سال از اون اتفاقا میگذره.چقدر اون روزا رشتمو دوست داشتم و چقدر الان ازش متنفرم! چقدر احمق بودم!چقدر خودمو نمی شناختم!

 

پی نوشت: از اون شب به بعد از مستند دیدن به شدت متنفر شدم!


مادرش خیلی خوشحال بود که آن پسر خانه نشینی که سال تا ماه بیرون نمی رفت و دائما در اتاقش روزگار می گذراند و حتی با زور و دعوا حاضر میشد برای شام و ناهار پایش را از آن خراب شده بیرون بگذارد،دیگر برای خودش مردی شده و در این تابستان که اکثرا بیکار است ظهرها میرود دم مغازه یکی از دوستانش که کار کند و کار بیاموزد! مادر از اینکه خدایی نکرده پسرک عزیزش به مرض افسردگی دچار شده باشد خواب و خوراک نداشت.از هر راهی استفاده میکرد تا او را از اتاقش بیرون بکشد و سرگرم کاری بکند.هر از چند گاهی چند کیلو سبزی خوردن باغی از همسایه شان میگرفت و از پسر دعوت می کرد که بیاید تا با هم آنها را پاک کنند و بعد در بین اعضای فامیل تقسیمش کنند!هر گاه تلویزیون فوتبال تیم محبوب پسر را میگذاشت با ذوق شوق او را صدا میزد که بیا تیمت بازی دارد!بدو که الان گل میخورد ها!اصلا من هم از امروز طرفدار تیم تو هستم!بیا با هم مسابقه را ببینیم!هر از چندگاهی هم یک بلایی سر موبایلش می آورد تا پسر را صدا کند که بیرون بیاید و آنرا برایش درست کند!این کار را شدیدا مصنوعی انجام می داد!مادر هر بار که با جواب های سرد پسر رو برو می شد ابدا نا امید نمی شد.هر بار یک راه جدید و متنوعی را امتحان می کرد!ایمان داشت که موفق می شود.

حالا خوشحال است و دیگر کمی احساس سبکی می کند!انگار حالا ایمان او هم محکم تر از دیروز شده. 

ادامه مطلب


برادرم می گفت:احمق!خر نشو و بیا این دوچرختو بفروش.یه هفتصد هشتصد تومن هم من میزارم روش یه دوچرخه خوب میخریم.هم خودت استفاده میکنی هم هر از چندگاهی من.دلیل این مقاومتت چیه آخه مرد حسابی؟چرا یکم این مخت کار نمی کنه؟ چن سال دیگه مثل سگ پشیمون میشی ها!الانه که با یه قیمت نسبتا خوب میخرنش،چند سال دیگه تفم کف دستت نمیندازند!»

رفیقم می گفت:حق با داداشته! در ضمن اینم بدون اینو ردش نکنی بره چند سال دیگه حسابی میوفته به خرج!هر روز یه جاش خراب میشه. نکنه دلیل این که نمیفروشیش اینه که مثلا باش خیلی خاطره داری و دلت نمیاد؟ تموم کن این اخلاقای بچگونتو! برو بفروشش اون پولیم که  داداشت میخواد بده بگیر بیا بریم پیش داییم.میدونی که دوچرخه فروشی داره؟بهش میگم بات راه بیاد یه دوچرخه نامبر وان با تخفیف زیاد بده بهت ،بری حالشو ببری!»

تعمیرکار دوچرخه می گفت:حق با رفیقته پسر خوب! الان میتونم با یه روغن کاری درستش کنم ولی چند سال دیگه حسابی میوفتی تو خرج!منکه بدم نمیاد! بالاخره خراب شه،میاریش پیش خودم . مشتری دائمم میشی! واسه خودت دارم میگم.نکنه دلیل این که نمیفروشیش اینه که از دوچرخه جدید سوار شدن میترسی؟یادش بخیر!ما یه رفیق داشتیم تو بچگی این ترس ابلهانه رو داشت! آخه نمیدونم اینم دیگه آخه ترس داره؟!»

بله هر سه نفر حق داشتند!

ادامه مطلب


ما یا با فوتبال ارتباطی نمی گیریم یا اینکه فوتبال با گوشت و خونمان عجین می شود! حد وسطی ابدا وجود ندارد!

من هم از آن دسته ای هستم که تصور زندگی بدون فوتبال برایم غیر ممکن است!یعنی اصلا زندگی ای که در آن استرس مسابقه این هفته تیم محبوبت،فریاد های شادی بعد از گل تیم محبوبت،فحش های مکرر به داور و تیم حریف،شادی از گل خوردن و مغلوب شدت تیم رقیب،خوشحالی بیکران از ناراحتی طرفداران تیم رقیب،اشک های بعد از برد ها و باخت ها و در نهایت حرص خوردن های ناشی از بد بازی کردن تیمت را نداشته باشد،چقدر زندگی تکراری و بیهوده ای است!تصور آن هم وحشتناک است! 

ادامه مطلب


مسیری که نمیشناسی.

نمیدانی اصلا چرا پا در آن گذاشته ای!

هیچ وقت نفهمیدی از کجا شروع کردی!

هیچ وقت نفهمیدی مقصدت کجاست!

تو یک احمقی! چون فقط احمق ها پا در مسیری می گذارند که هیچ چیز از آن نمیدانند!

میروی و میروی و میروی.

گاهی مسیرت را شبیه باتلاق می بینی.گاه توفیق اجباری و هر از چند گاهی هم تنها مسیر ممکن و از روی ناچاری!

میدانی بهترین اوقات این ندانستن ها و بیهودگی ها چیست؟

آن وقت ها که که در کنار جاده لحظاتی نگه میداری تا کمی استراحت کنی! آنجاست که میتوانی ثانیه هایی را به کار هایی که دوست داری اختصاص بدهی تا مسیر یادت برود!تا ندانسته هایت یادت برود!تا بیهودگی هایت یادت برود!تا ترسو بودنت یادت برود.

تو ترسویی،ترسو تر از آن چیزی که فکرش را بکنی.

کم کم داری فراموش میکنی که این مسیر را خودت انتخاب کردی!در میانه های راه که بودی خودت یادت رفت که چرا به این مسیر گام نهادی!خودت مقصدت را فراموش کردی!خودت ترسیدی که برگردی!خودت هر روز در مسیری که آنرا چاه عمیق می بینی پیش روی میکنی!تو سقوط میکنی بدون آنکه برایت پشیزی اهمیت داشته باشد!

تو ترسویی چون وحشت داری که حتی به مسیر عوض کردن لحظه ای فکر کنی!البته مسیر جایگزینی هم در ذهنت نداری!

از برگشت هم میترسی! وقیحانه آنرا از چاه به چاله افتادن میدانی!توهم زده ای که در چاله گیر افتاده ای!تو در چاهی و چاه را تا حد یک چاله حقیر و کوچک میپنداری!

شاید هم مقصد را فراموش نکرده ای!اتفاقا جز به جز آنرا به خاطر میاوری،اما آنقدر برایت مقصد بی اهمیتی شده که ذره ای در وجودت را حرکت نمی دهد!آنقدر نسبت به مقصد سرد شده ای که تلاش میکنی هر جور شده از یادت برود که اصلا کجا بود!

بعضی وقت ها دلم برایت می سوزد!

تا کی میخواهی انقدر احمق باشی؟

تا کی میخواهی انقدر ترسو باشی؟

 

 


از دسته برگشتیم.ناهار، قیمه نذری خوردیم و ولو شدیم روی زمین.پاهایمان را دراز کرده بودیم و هر سه تایی مان سر هایمان را روی یک بالشت گذاشته بودیم.چشمانمان نیمه باز بود.باد خنک کولر بدن هایی که چند ساعتی زیر نور شدید آفتاب تبدیل به گلوله آتش شده بودند،خنک می کرد.کم کم داشت پشت پلک هایم گرم می شد که پسر دایی ام صادق،با صدای دو قلویی که نشان از دوران بلوغش بود پرسید:تا نیم ساعت دیگه تعزیه ها شروع میشن!امسال بریم تعزیه حاج اسماعیل یا مَمَدبهرامی؟»

ادامه مطلب


سلام پدر.

مرا که میشناسی؟پسرت هستم.پسر دومی!

نمیدانم چرا امروز دلم خواست برایت نامه ای بنویسم!نمیدانم چرا امروز از صبح دائما فکرت در سرم میچرخد و لحظه ای رهایم نمی کند.با اینکه عکست همیشه روبروی چشم هایم است ولی هیچ روزی به اندازه ی امروز به یادت نیافتاده بودم!

ادامه مطلب


تابستان98ساعت12شب:هنوز صدای ماشین ها و موتور هایی که از خیابان  می گذرند،به گوش می رسد.تابستان است و شب گردان زیادی فراری از گرمای سوزان روز،نهایت بهره را از خنکی مطبوع شب می برند.هر از چند گاهی صدای ترمزی شدید به گوش می رسد که  دلهره ای عجیب به جان انسان می اندازد و او را ناخودآگاه،منتظر شنیدن صدایی در ادامه کار می کند.صدای فریاد کسی بلند می شود؟یا صدای برخورد با یک جسم سخت؟یا شاید هم صدای کمی بد و بیراه و سپس  صدای گازی که کم کم بلند می شود و دور می شود و در نهایت محو میشود.

ادامه مطلب


زنگ ورزش اگر برای همه ی بچه ها فقط یک سرگرمی بود تا برای مدت کمی از شر درس و مشق راحت شوند و یک رقابت هیجان انگیز را تجربه کنند،برای ما دو تا مانند دوئلی بود که مثل بقیه دوئل های این دنیا، به مرگ یکی و زنده ماندن دیگری ختم میشد!

ادامه مطلب


مرتضی یک معلول ویلچری بود.مادر زاد پاهایش کم توان بود و قدرت راه رفتن نداشت.سی سالش بود.هر روز صبح ساعت هفت،برادرش میاوردش کنار خیابان و میگذاشتش روبروی سبزی فروشی عمو رحمان.او را به عمو رحمان می سپارد و میرفت سرکارش.مرتضی کمتر داخل سبزی فروشی میشد.بیرون مینشست و به رهگذران سلام می کرد و صبح بخیر میگفت.برایش فرق نمی کرد که رهگذر چه کسی باشد،پیر باشد یا جوان،زن یا مرد.به بچه ها سلام کردن را هم خیلی دوست داشت.لحنش را صمیمانه تر و صدایش را نازک میکرد و میگفت:سلام عموجون صبحت بخیر!» خلاصه که او به همه سلام می کرد ولی همه ی همه جواب سلامش را نمی دادند!بعضی ها به خصوص زن های جوان و حتی بعضا پیرزن ها فکر میکردند بنده خدا نیت شومی از این کارش دارد!رویشان را بر میگردادند و میرفتند!حتی بعضا فحشش هم داده بودند!پسر های نوجوان هم گاهی جوابش را با کلمات تمسخر آمیز میدادند و هار و هار میخندیدند! ولی مرتضی خم به ابرو نمی آورد.همراه با آنها میخندید و حتی بعضا شکلات تعارفشان می کرد!همیشه در جیبش شکلات و آب نبات داشت.به بچه ها و کسانی که تحویلش میگرفتند و برای سلام  احوال پرسی از حرکت می ایستادند و با او دست می دادند شکلات میداد و شاید در طول روز فقط یکی اش را خودش میخورد.اگر دستش را رد میکردی آنقدر از شکلاتش تعریف و تمجید میکرد که هوس میکردی طعمش را حتما بچشی!مرتضی در خیابان ما معروف ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت بود.از چهره اش مهربانی ای میبارید که هر موجود زنده ای را به سمت خودش جذب میکرد.حاضرم قسم بخورم که گربه ها و پرنده های محل هم به او علاقه داشتند!

ادامه مطلب


تردید داشتم.

امشب آنقدر سرد هست که گرمکنم را را بپوشم یا همین پلیور کفایت می کند؟پنجره را باز میکنم . صورتم  را نزدیک توری می برم.باد سردی به صورتم می وزد  که هشدار پوشیدن گرمکن را می دهد!

ساعت روی میز اتاقم دو و نیم نصفه شب را نشان می دهد.زیپ گرمکن را تا ته بالا می کشم.حالا باید وسایل مورد نیاز را بردارم.اول از همه چاقوی ضامن داری که چهار سال پیش از طریق یکی از هم کلاسی هایم خریده بودم،فندک سبز رنگ یک بار مصرف،بسته سیگاری که در هزار سوراخ سنبه قایمش کرده ام و در نهایت ام پی تیری و هندز فری ای  که هشت سال است بدون یک بار آخ گفتن برایم کار می کند.

ادامه مطلب


جلوی رویت ایستاده ام.در هر لحظه و در هر مکان.منتظرم که برای یک بار اتفاق بیافتم.یک بار برای همیشه و بعد از آن.

آغوشم همیشه برای تو باز است.بی درنگ خودت  را رها کن در آغوشم.لمسم کن با تمام وجودت.بگذار تمام وجودت را فرا بگیرم.بروم در عمیق ترین لایه های روحت.جوانه بزنم در عمق وجودت.رشد کنم و رشد کنم.

من عریان و صادق به سمت تو میایم.از تو هم جز این انتظار ندرام. زنجیر هایی که به خودت بسته ای را باز کن.از این شکنجه ی بی انتهای دنیا رها شو.میدانی که حقیقت این دنیا چیزی جز شکست نیست؟پس رهایش کن.به سمت من بیا.من حقیقت بی پرده هستم.پا در مسیر کشف من بگذار.در این مسیر هر چه  از حقیقت ببینی بی شک با من صمیمی تر می شوی و به من نزدیک تر می شوی.

آن فرداهای خیالی نیامده را نابود کن.این همه فکر و خیال گذشته را به کناری بینداز.اصلا زمان را از یاد خود  ببر.به من که برسی زمان هم دیگر برایت ارزشی ندارد.

هر گاه احساس سرما کردی سعی نکن خودت را گرم کنی.ادامه بده تا سرما تا مغز استخوانت نفوذ کند.اگر وسط مسیر یخ زدی و دیگر نتوانستی راه بروی خوشحال باش.چون دیگر چیزی تا من نمانده.می آیم و و آغوشم را برایت باز میکنم.با یک باد سرد پرتاب می‌شوی در آغوشم و از سرما راحت می شوی.گفتم که،آغوش من گرمِ گرم است.


نشسته بود روی صندلی کتابخانه دانشگاه.با یک دستش زانویش را فشار می‌داد با دست دیگر کمرش.نفس نفس می‌زد.جارویش هم کنارش بود.تازه کارش تمام شده بود.کنار چند ده دانشجوی در حال درس خواندن،مردی با مو های سفید که چند تار مشکی هم در آن بین خود نمایی می‌کرد،از درد به خود می‌پیچید.همه آنقدر غرق دنیای علم و دانش شده بودند که اصلا از وجود این مرد خبر نداشتند.هیچ وقت هم خبر نداشتند.شاید همین الان هم که بروی کنارشان و مرد را نشانشان دهی،اقرار کنند تا به حال او را ندیده اند.هیچ کس به او خسته نباشید نمی‌گفت.هیج کس حالی از او نمی‌پرسید.هیچ کس از او دلیل اینکه چرا عینکش را که جای چند شکستگی روی شیشه آن است،عوض نمی کند،نمی‌پرسید.

ادامه مطلب


چه چیزی جذاب تر از یک زندگی چریکی؟

سلاح به دست می‌گیری و برای توده ی مردمت که حقوق‌شان پایمال شده می‌جنگی.جانت کف دستت است و ثانیه ای ترس از دست دادن آن را به دلت راه نمی‌دهی.تو انتخاب شده ی ملت خودت هستی و پیشگام آنها در یک جنگ آزادیخواهانه.تو ارزش و هدفی را داری که حاضری هر لحظه تمام زندگی ات را فدایش کنی.تو از هیچ چیز و هیچکس نمی‌ترسی.ابدا حق سست بودن و اشتباه کردن را نداری چون یک عمل خارج از برنامه همه ی هم رزمانت را تا مرز نابودی می‌کشاند.آرامش برای تو کاملا بی معنی است.تو همیشه در حال جنگی و سربازان  دشمن دائما به دنبال جان تو.»

دستش را زیر چانه اش گذاشت و مدتی سکوت کرد تا برق چشمانم از این توصیفات یک زندگی چریکی،کم رنگ  شود.

-مطمئن باش هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست جانت را ندارد.»

+در دنیایی زندگی می‌کنیم که در همین لحظه هشتصد میلیون آدم گرسنه هستند و  تکه ای کپک زده از نان برایشان آرزوی دست نایافتنی ست.این مردم زیر ظلم و ستم ارزش فدا کردن جان را ندارند؟

-اگر گرسنه هستند چرا خودشان کاری نمی‌کنند؟چرا خودشان این تفکرات جو زده ی انقلابی و چریکی را ندارند؟

-از آدم گرسنه انتظار فکر کردن داری؟او گرسنه است و به غیر فکر کردن به شکم خالی اش چه کار می‌تواند بکند؟جز این است که سرمایه داری آن ها را به گداهایی تبدیل کرده که هر از چند گاهی تکه ای استخوان جلویشان پرت کند و دهانشان را تا مدت ها ببندد؟

-این چرت و پرت هایت را کنار بگذار.اگر خودشان نتوانند کاری بکنند تو که دیگر قطعا نمی‌توانی!

-مگر ما قشر متوسط نیستیم؟قشری که گاهی اوقات وسیله سرمایه دار برای برقراری شرایط دلخواهش است و برخی اوقات می‌تواند تفاوت ها را رقم بزند؟مگر انقلاب های بشر به دست قشر متوسط جامعه شکل نمی‌گیرد؟حیات اکنون سرمایه دار به خاطر مدارای فعلی ماست!اگر ما نتوانیم کاری کنیم پس چه کس می‌تواند؟

-چیز هایی که خودم یادت داده ام را به من یادآوری نکن!آرمان گرا بودنت اقتضای سن و سالت است.کمی بزرگتر که بشوی و کمی واقعیت دنیا را ببینی این گنده گویی هایت را فراموش می‌کنی.باز هم می‌گویم هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست دادن جانت را ندارد.

-تو در مقابل این هشتصد میلیون آدم گرسنه چه واکنشی داری؟

-سعی می‌کنم که فردا روزی من هم به این جمعیت اضافه نشوم.سود و منفعت شخصی!

-در جریان هستی که در دنیای انسان ها زندگی می‌کنی و نه در جنگل؟

-اشتباهت دقیقا همین جاست.ما دقیقا وسط جنگلیم.پایت را که از این دنیای پر از حرف و شعارت بیرون بگذاری شیر ها و پلنگ ها و کفتار هایی را می‌بینی که هر لحظه می‌خواهند جایی گیرت بیاورند و تکه پاره ات کنند!آن ها در صورتی با تو کاری ندارند که جزئی از خودشان بشوی یا حداقل آرام و بی اعتراض از کنارشان رد شوی!

-تا کی به جای نیست و نابود کردن این درنده ها دنبال شبیه شدن به آن ها باشیم؟وقت نابودی شان فرا نرسیده؟

-به طرفشان حمله کن و ببین چطور در یک چشم به هم زدن جوری نابودت کنند که انگار از اول نبوده ای!

-این زندگی منتهی به مرگ و نابودی از تبدیل شدن به یک درنده ی بی رحم،جاودان تر نیست؟

-هیچ چیز در این دنیا ارزش از دست دادن جانت را ندارد.

-نمی‌توانم درکت کنم.هیچ جوره نمی‌توانم.

-اقتضای سنت است.من هم هم سن تو بودم چیزی شبیه خودت بودم.

-پس امیدوارم هیچ وقت به سن و سال تو نرسم!

 

این ها دیالوگ من و برادرم است.

من نوزده سال سن و او بیست و چهار!

ما همدیگر را نمی‌فهمیم.

 

-


ساعت 5:10 صبح.بیدار شدن با صدای مادری که همیشه ساعت را بیست دقیقه جلوتر اعلام می‌کند.خمیازه ای که کشیده می‌شود.فحش ها و ناسزاهایی که به زمین و زمان داده می‌شود.

ساعت5:15.آب سردی که به صورتم می‌خورد حتی اگر از شدت سرما بلرزم.از بچگی این خودآزاری احمقانه را دوست داشتم.با دندان هایی که به هم میخورد و دست هایی که به هم مالیده می‌شود و لرزشی در کل بدن،نزدیک بخاری می‌شوم و خودم را به آن می‌چسبانم و عاشقانه نگاهش می‌کنم.مادرم با نگاهی عصبی،غر می‌زند:چرا هر روز این کار مسخرت رو تکرار می‌کنی؟چند هزار باید بت بگم نکن این کار رو سرما میخوری؟وقتی هم که سرما می‌خوری شعور رعایت کردن که نداری!همه خونه و محل و شهرو مبتلا می‌کنی!» و من همچنان در آغوش معشوقم در حال گرم شدن!

ساعت5:20.صبحانه ها ازدو حالت خارج نیست.شیر داغ و نان و کره یا چایی شیرین و نان و پنیر.مادری که نماز می‌خواند و پسری که با بی میلی تمام به لقمه ها گاز می‌زند.لقمه هایی که در نظرش گلوله های  آتشی هستند که چاره ای جز بلعیدنشان را ندارد چون در طول روز به آن ها نیاز مند است!در ذهنم غر میزنم پس کی این ماه رمضان فرا ‌می‌رسد که ما از شر این وعده غذایی نفرت انگیز راحت شویم؟

ساعت 5:45.روبروی جالباسی ایستاده‌ام.شلوار لی آبی پر رنگ.جوراب که اکثرا تیره رنگ هستن.برای پیراهن دو سه انتخاب دارم.هر کدام به نحوی سعی می‌کنند دلبری کنند تا توجهم را جلب کنند.چشمانم را می‌بندم و با یک دَ بیس سی چل» یکیشان را انتخاب می‌کنم.واضح است که در این سرما روی پیراهن باید کاپشن بپوشم،ولی من گرمکن محبوبم را که لوگوی تیم مورد علاقه ام،آرسنال روی آن نقش بسته،انتخاب می‌کنم.گرمکنی که برای من بوی عشق و هیجانی را می‌دهد که فقط و فقط در فوتبال می‌توان آن را پیدا کرد.کوله پشتی را هم میاندازم روی کولم.وزنش نسبت به روزهای هفته تغییر می‌کند.دوشنبه ها سبک ترین و سه شنبه ها سنگین ترین و بقیه روز های هفته بین این دو وزن.

ساعت 5:55.مادرم به محض مشاهده ی من در گرمکن فریاد می‌زند:تو چرا صبح اول صبحی انقد حرص میدی؟هر روزم این کارتو میکنی بدون استثنا!بیا این پنجره کوفتیو باز کن ببین هوا چقد سرده!هزار سالت شده هنوز خودت نمیتونی بفهمی که چی باید بپوشی تو این هوا؟خدا تومن پول اون کاپشنتو دادیم که بزاری اونجا خاک بخوره؟» دستور تغییر لباس صادر می‌شود!

ساعت6.دو عدد شکلات و یک میوه که مادر آن ها را در کولم ام می‌گذارد و شش هزار تومان پول برای کرایه رفت و برگشت که خودم می‌گذارمشان در کیف پولم.مادر روبرویم می‌ایستد و یقه ی کاپشنم را مرتب می‌کند،دستی به مو هایم می‌کشد و مثل همیشه از بلند بودنشان شکایت می‌کند و کنایه می‌زند که حالا که ریش و سیبیلت را هم سه تیغ می‌کنی چندان فرقی با دختر ها نداری!از روزی که تصمیم به بلند کردنشان گرفتم مخالف بود و به هر طریقی سعی می‌کرد منصرفم کند.لحظه ی خداحافظی فرا می‌رسد.برایم آرزوی موفقیت می‌کند و تاکید می‌کند تغذیه ها را حتما بخورم.بهترین مادر دنیا را می‌بوسم و خداحافظی می‌کنم و در حین شنیدن صدایبه سلامت»گفتنش  از خانه بیرون می‌زنم.

ساعت6:20صبح.بعد از بیست دقیقه پیاده روی چیزی تا ایستگاه اتوبوس نمانده.در مسیر نانوایی ها  مثل همیشه می‌پزند،کله پزی در قابلمه های مردم زبان و چشم و مغز می‌ریزد.تعدادی رفتگر در حال تمام کردن کارشان هستند،گربه ها عبور و مرورمی‌کنند،گروهی با لباس های نظامی نیز منتظر سرویسشان هستند و معدود افرادی نیز پیاده و سواره در طول خیابان ها و پیاده رو ها جا به جا می‌شوند.

ساعت 6:25صبح.سوار اتوبوس های دانشگاه شده ام.اگر شانس آورده باشم در جایگاه محبوبم یعنی اولین ردیف سمت چپ اتوبوس،دقیقا پشت راننده،صندلی کنار پنجره.اگر هم خوش شانس تر باشم هیچ رفیق و آشنایی کنارم ننشسته که انتظار هم‌صحبتی با خودش را داشته باشد.سرم را تکیه داده ام به پنجره و فرهاد مهراد در گوشم می‌خواند.ماشین ها و آدم ها کم کم بیدار می‌شوند.

روند تکراری که هیچ وقت تغییر نمی‌کند و من این تکرار را دوست دارم.


وقتی همه جا ساکت می‌شود،مثلا نصفه شب ها،صدایی از دوردست خبر یک اتفاق نامعلوم را می‌دهد.

اتفاقی که مثل یک طوفان می‌آید و همه چیز را نابود می‌کند و می‌رود بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند.

یک طوفان که بند بند وجودم را از هم جدا می‌کند و چیزی باقی نمی‌گذارد جز چند تکه استخوان.استخوان هایی که با یک اشاره دست پودر می‌شوند.

شب ها خوابش را می‌بینم.خوابی پر از هیچ!قدم می‌زنم در جایی که هیچ چیز نیست حتی زمین و آسمان.از خواب می‌پرم.پا می‌گذارم بر زمین و نگاه می‌کنم بر آسمان.زمین سفت و محکم است و آسمان سیاه.هنوز طوفان نیامده.

چند سالی می‌شود که خواب راحت ندارم.آخرین باری که بعد از خواب احساس شادابی کردم را یادم نمی‌آید!قبل از خواب خسته،بعد از خواب خسته!گاهی فکر می‌کنم اگر از همین لحظه تصمیم بگیرم که دیگر هیچ وقت نخوابم اتفاق خاصی نیوفتد و زندگیم سیر طبیعی اش را طی کند!سر میز صبحانه برادر و مادرم می‌گویند و می‌خندند و من،چشم هایم به سفره دوخته می‌شوند و بی میل به لقمه های پنیر گاز می‌زنم.برادرم می‌گوید:آدم قیافه ی تو رو سر صبح میبینه از زندگی ناامید میشه!انگار یه جماعت ریختن سرت و تا خوردی کتکت زدن.آدم بعد بیدار شدنش باید یه مقدار شارژ باشه بابا!مگه شبا چه غلطی می‌کنی؟مثل آدم بخواب که صبحا قیافت شبیه بدبخت بیچاره ها نباشه!» مادرم نیز در تایید حرف های او می‌گوید که این بشر از بچگی این طور بوده!

شاید از بچگی خبر این طوفان را داشتم.شاید الان فقط احساس نزدیک شدنش را می‌کنم.شاید خودم هم در درست شدن این طوفان سهمی داشته باشم.

این طوفان بوی مرگ می‌دهد.این طوفان نابودی می‌خواهد.

از گوشه ی وجودم صدای کر کننده ی فریادی می‌آید:

من نمی‌خوام نابود بشم.»

 

 

 


می‌توانی هر چقدر که دلت می‌خواهد از سر شادی داد بزنی و بالا و پایین بپری و بگذاری آدرنالین خونت زیاد شود!در کنار هزاران نفری که همراه تو گلویشان را پاره می‌کنند! اگر هم قرار به ناراحتی و عصبانی شدن باشد،همه ی همان هایی که با تو فریاد شادی کشیدند،همراهت عصبانی و ناراحت می‌شوند.اینجا دیگر تو یک فرد نیستی!تو جمعی!

ادامه مطلب


پدر بزرگ در یکی از روستا های کوچک غرب اصفهان زندگی می‌کرد.همان جا بزرگ ازدواج کرد.پدر بزرگ از خودش هیچ نداشت.بزرگ در یکی از اتاق های خانه ی پدرش زندگی شان را شروع کردند.پدربزرگ فقط یکی دو ماه به مکتبِ آن زمان رفته بود.از بچگی کار می‌کرد.روی زمین مردم هم کار می‌کرد.مثلا روی زمین پدرِ مادر بزرگ.روزانه مزد می‌گرفت.گاهی هم کمک بنا می‌شد.با همین دو کار که برای هیچ کدامشان دوام و تضمینی نبود،زندگی خود را می‌گرداند.

پدر بزرگ می دوید.

ادامه مطلب


چهارشنبه،چهارم دی ماه نود و هشت،دانشگاه اصفهان،دانشکده ی اقتصاد و علوم و اداری،طبقه ی دوم،کلاس شماره ی بیست:

سی نفر دانشجو روی صندلی ها نشسنه اند.آرایش مخصوص امتحان به خود گرفته اند.اکثرشان این درس را قبلا یا افتاده اند و یا حذف کرده اند!بچه هایی با پایه ریاضی ضعیف و تنفری عظیم!تنفر و کابوسی ریشه دار که از کلاس اول همراهشان بوده و گویا قرار نیست تا پایان عمر بیخیال شان شود!

ادامه مطلب


قایقی کوچک در یک دریای بی انتها.

بلند می‌شود و دور و برش را نگاه می‌کند.

همه چیز بی انتهاست.هیچ چیز مطلق نیست.ثباتی در کار نیست.

قایق کوچک دیگری را می‌بیند.شاید کسی در آن قایق است که بلدِ راه باشد.شاید یک راهنما.شاید نجات.می‌خواهد حرکت کند به سمتش.پارو کنار دستش است.ولی او دل می‌سپارد به جریان باد و موج دریا.بادی که هیچ وقت او را نجات نمی‌دهد.موجی که او را سرگردان تر می‌کند.از قایق نجات دور می‌شود.دیگر نمی‌تواند به آن برسد.خودش را سرزنش می‌کند.پارو کنار دستت است.پارو را بردار.پارو بزن.چرا دلخوش می‌کنی به باد؟چرا منتظر یک موجی؟

این بار یک جزیره را می‌بیند.یعنی نجات می‌یابد؟باید نجات پیدا کند.خیره می‌شود به پارو.برش دار.پارو بزن.باز هم اما امیدواری به باد و موج.باز هم انفعال و بی حرکتی.از جزیره دور می‌شود.دور و دور تر.جزیره دیگر قابل رویت نیست.صورتش گرم و قرمز می‌شود.دستنانش مشت می‌شود.خودش را می‌زند.ناسزا می‌گوید.آخر چه مرضی داری که دستت به سمت پارو نمی‌رود؟سرش را می‌کوبد به کف قایق.مشت هایش می‌خورد به بدنه ی قایق.بادبان کوچک را پاره می‌کند.به سرش می‌زند که اصلا بپرد توی آب.غرق شود.غرق شدنی بهتر از این انفعال.


خودکاری آبی رنگ را بین دو انگشتم بالا و پایین می‌کنم.یک ساعتی می‌شود که این کار را انجام می‌دهم.دست از خیره شدن به پایه ی شکسته ی صندلی جلویی برمی‌دارم.خودکار را نگاه می‌کنم.زل زده به چشمانم.عصبانیست.با صدایی گوشخراش و نازک  می‌گوید:دوستِ عزیز!اگر باهام کار داری و میخوای برات بنویسم که بسم الله.من آمادم.اگر نه که خواهشا این کلاه ما رو بزار سرمون.همونطور که تو سردته و ژاکت پوشیدی منم سردمه!یک ساعته ما رو بلاتکلیف گذاشتی!»

ادامه مطلب


بعد از دو سه روز رو آوردن به عادت قدیمی شب زی بودنم،تصمیم گرفتم تا دوباره برایم تبدیل به عادت نشده،عوضش کنم.البته از هفته ی دیگر نیز ترم جدید دانشگاه شروع می‌شود و چاره ای جز این کار نداشتم.دقیقا بعد از اتمام بازی یووه ناپولی،به رختخواب رفتم.تمایلی عجیب به گوش دادن موزیکی از فرهاد یا علی سورنا داشتم.ولی بر آن غلبه کردم و تمرکز کردم روی خوابیدن.فکرم را خالی می‌کردم و خودم را در یک محیط با گرانش صفر قرار می‌دادم.

ادامه مطلب


هفت سالم بود.بار اولی بود که میخواستم به یک استخر بروم.هیجان زده بودم.از شب قبلش هزار جور خیال بافی می‌کردم.هیچ ذهنیتی از شنا کردن نداشتم.شاید فقط آن را در کارتون ها دیده بودم.ولی با این حال عاشق شنا بودم.قرار بود از طرف مدرسه به استخر برویم.یک اردوی بینظیر.به خصوص برای منی که تا به حال استخری از نزدیک ندیده بودم.پدرم معاون مدرسه بود.قرار بود او نیز همراه ما بیاید.

ادامه مطلب


پریشان و عرق کرده از خواب پرید.نفس نفس می‌زد.دستانش را بالا می‌آورد و سراسیمه به آنها نگاه می‌کرد.با دستانش صورتش را لمس می‌کرد.هنوز زنده است؟

رو به بچه هایش کرد.آنها هم نگران به او نگاه می‌کردند.با صدایی لرزان گفت:چرا هر چی داد می‌زدم نجاتم نمی‌دادید؟چرا نمی‌شنیدید صدامو؟»

ادامه مطلب


‌هفت سال پیش،دوران راهنمایی

پیراهن های یک رنگ صورتی به همراه شلوار های یک رنگ سورمه ای.پس از دو سه ماه تمرینِ مداوم و تلاش های بی وقفه و حتی بعضا درگیری و دعوا؛جلوی در مدرسه ایستاده بودیم.ما گروه سرود مدرسه بودیم.می‌رفتیم برای مسابقه.می‌رفتیم برای اول شدن.به چیزی جز اول شدن اصلا نمی‌توانستیم فکر کنیم.

ادامه مطلب


ساعت چهار و سی و پنج دقیقه ی  صبح خوابم می‌برد و ساعت پنج ونیم باید بیدار شوم.برای روزی که مجبورم از ساعت شش صبح بیرون بزنم و ساعت هفت شب به خانه برگردم،کمتر از یک ساعت خواب و استراحت!این که ادامه ی روز چه خواهد شد که دیگر مثل روز روشن است!

ادامه مطلب


ساعت دو نصف شب

با چشمانی پف کرده وارد اتاق می‌شوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش می‌کنم.پرتاب می‌شوم روی تخت‌خواب.پلک های سنگینی که روی هم ‌می‌رود.انتظار کمی آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!

نیم ساعتیست که در جایم غلت می‌خورم.سعی می‌کنم ذهنم را از همه چیز خالی کنم.خودم را معلق در هوا فرض می‌کنم.بدون هیچ نیروی گرانشی که بخواهد مرا به زمین برگرداند.ولی این نیروی گرانش لعنتی قوی تر از این حرف هاست.موفق به شکستش نمی‌شوم.

روی تخت می‌نشینم.سرم را بین دو دستم قرار می‌دهم و به زانو هایم نزدیکش می‌کنم.با دو دستم فشارش می‌دهم.به امید اینکه شاید کمی دردش ساکت شود!فشار را بیشتر می‌کنم.با تمام وجودم به سرم ضربه می‌زنم.فحش می‌دهم که عوضی آرام بگیر.موهایم را می‌کشم و به پیشانی ام چنگ می‌اندازم.نفس نفس می‌زنم و سرعت بالای ضربان قلبم را احساس می‌کنم.آتش بس می‌دهم.آرام می‌گیرم.حالا سرم کاملا رو زانو هایم قرار گرفته و دستانم دورش قفل شده.یک احساس گرمای آزار دهنده ای کل وجودم را فرا گرفته.ناگهان صدایی برق را از سرم می‌پراند.در کسری از ثانیه سرم را بالا می‌آورم که منشا صدا را پیدا کنم.

زبانم بند می‌آید.گلویم مثل یک تکه چوب خشک شده.قفل شده ام روی تختم.توانایی انجام هیچ حرکتی را ندارم.روبرویم روی صندلی یک پسر که هفت هشت ساله به نظر می‌رسد نشسته.زل زده به چشمانم.با خنده ای کودکانه.هر چند وقت یکبار هم دستی برایم تکان می‌دهد.فاصله‌مان هم بیشتر از پنج یا شش قدم نیست.

ادامه مطلب


جهنم.

این تنها واژه ایست که برای توصیف سرزمینت به کار می‌بری!از اول تا آخرش را جهنمی می‌بینی که هیچ جوره امکان به بهشت تبدیل کردنش نیست!همه چیز را صفر و یک می‌بینی!یا یک جهنم سراسر آتش و درد یا یک بهشت بدون هیچ نقص!این توصیفت به خودت مربوط است!فقط چرا از من انتظار داری که درباره این چرندیاتت با تو هم صحبت شوم؟!هر وقت که مرا در دانشگاه می‌بینی به سمتم میایی و سخرانی ات را شروع می‌کنی!دائما هم از من می‌پرسی که آیا حرف هایت را قبول دارم یا نه؟قبول داشتن یا نداشتن من این جهنم را برایت به بهشت تبدیل می‌کند؟یا مثلا جهنم را برایت جهنم تر می‌کند؟خیلی سعی می‌کنم که مرا کمتر ببینی و کمتر صدایت را بشنوم،ولی از زیر چشمان عقاب گونه ی تو مگر می‌شود فرار کرد؟حتی در دستشویی دانشگاه هم دست از سرم برنمیداری؟

ادامه مطلب


هِدفون را روی گوش هایم می‌گذاشتم،زیپ سوییشرتم را بالا می‌کشیدم.بند های کفشم را محکم می‌بستم.بوی عیدی»فرهاد را پِلِی می‌کردم و ولگردی ام در خیابان های شهر شروع می‌شد.خیابان هایی که بوی عید می‌داد.ماهی های قرمز،گل های سنبل و شب بو،سبزه ها،میوه فروشی های شلوغ و ترکیب این ها با صدای فرهاد مهراد.یک ترکیب دیوانه کننده!در آمدن از روز های یک‌نواخت و تکراری.هر آدمی را که در خیابان می‌دیدم،دوست داشتم!لب های همه می‌جنبید.پیر جوان و بچه،زن و مرد.آنها نیز مثل من با فرهاد هم خوانی می‌کردند:

ادامه مطلب


-احساس می‌کنم چند وقتیه خودمو گم کردم

-یعنی چی؟

-یعنی فراموش کردم که کیم!با خودم احساس غریبگی میکنم!خودمو گم کردم.احساس بی وزنی میکنم.

-مثلا فکر میکنی خود واقعیتو جا گذاشتی یه جا؟

-شاید!

-اولین باره که این فکرو میکنی؟

-نه!هر چند وقت یه بار این فکر لعنتی میاد تو سرم.آرامشمو ازم می‌گیره!غمبرک می‌زنم یه جا و حوصله هیچ کاریو ندارم!کلافه شدم دیگه!

-اتفاقا منم دستمال عینکمو زیاد گم میکنم!

-چه ربطی داره؟

ادامه مطلب


پروفسور عزیز سلام.امیدوارم که روحت در آرامش کامل باشد،که قطعا هست.چه کسی سزاوار تر از تو برای یک آرامش همیشگی؟تو بیشتر از هر کسی  لیاقت این آرامش ابدی را داری.

قصدم از نوشتن این نامه ی کوتاه چیزی نیست جز کمی مرور خاطرات و کمی هم درد و دل.

ادامه مطلب


29اسفند1378:

ساعت  حدود شش عصر.هوا گرگ و میش است و باد سردی می‌وزد.مادری در حال به پایان رساندن خانه تکانی قبل از عید است.بیست و سه روز مانده به وضع حملش.مادر بار دار است.بچه دومش قرار است بیست و سوم فروردین به دنیا بیاید.طبیعتا با این وضعش نباید در خانه کاری بکند.برای او استراحت کردن واجب ترین کار دنیاست!مادر اما در این شهر،غریب است.هیچ آشنایی ندارد.شوهرش هم بنده خدا آنقدر بیرون از خانه کار سرش ریخته که نمی‌تواند کمکی بکند.مادر آشپرخانه را تمیز می‌کند.در حین تمیز کردن ظرف ها به چند روز آینده فکر می‌کند.به لحظه ای که پسر کوچولویش را می‌گذارند بغلش.

ادامه مطلب


همیشه با خودم فکر می‌کردم،آخرین جایی که ممکن است دلم برایش تنگ شود جایی نیست جز دانشگاه.آنقدر از وجب به وجبش متنفر بودم که هیچ وقت فکر نمی‌کردم آرزوی دوباره دیدنش را داشته باشم.هر چهارشنبه که قرار بود دو روز از دانشگاه فاصله بگیرم،با مترو به چهارباغ می‌رفتم و برای خودم جشن کوچکی ترتیب می‌دادم!نشستن روی یکی از نیمکت ها،خریدن یک چایی داغ و یک نخ سیگار از یکی از دکه ها و تماشای آدم ها.

ادامه مطلب


روی خاک ها نشسته بودیم.داشتیم خاک بازی می‌کردیم.من کامیون پلاستیکی قرمز رنگم را آورده بودم.او هم بیلچه ی کوچک اسباب بازیش را.خاک ها را با بیلچه اش جع می‌کرد،می‌ریخت پشت کامیون.من هم کامیون را حرکت می‌دادم و به چند متر آن طرف تر می‌بردم.خاک ها را خالی می‌کردم و بر می‌گشتم.با همین بازی ساده و حتی احمقانه،یکی دو ساعتی مشغول می‌شدیم.چقدر می‌خندیدیم.با بی مزه ترین اتفاق ها.مثل وقتی  که چرخ جلوی سمت راست کامیونم که لق لق می‌زد از جایش در می‌آمد.یا وقتی که او از قصد خاک ها را به جای پشت کامیون،چند سانتی متری آن طرف تر می‌ریخت و بعد نخودی می‌خندید.به محض اینکه عصبانیت من را از این کارش می‌دید صدای خنده اش بلند تر می‌شد و شروع می‌کرد به قهقه زدن.من هم از از خنده ی او خنده ام می‌گرفت.عادتش بود که همیشه هنگام خندیدن به آسمان نگاه کند.خنده های او برای من زیبا ترین صحنه ی دنیا بود.گاهی حتی خودم را به خنگی می‌زدم و کار های عجیب و غریب می‌کردم.فقط برای شنیدن صدای خنده هایش.

ادامه مطلب


ساعت8صبح شنبه:

با صدای آلارم موبایل هایمان از خواب بیدار می‌شویم.روی تخت هایمان می‌نشنیم و خیره می‌شویم به دیوار روبرو.

-برنامه امروز چیه؟

+صبح پاراسل و شاتل و غواصی،ظهر احتمالا خیلی خسته ایم پس خواب،شبم ساحل و کافی شاپای دم ساحل!

ایستاده ایم پشت پنجره اتاقمان.ساختمان های بلند،آسمان آبی و آفتابی،هوای تمیز،بادخنک،دریا هم کمی مشخص است.دود های سیگار را از ریه هایمان بیرون می‌کنیم و بیدار شدن جزیره را تماشا می‌کنیم!هر چند جزیره زیست شبانه ی نسبی هم دارد!

ادامه مطلب


ساعت 8صبح جمعه:

خیره شده‌ام به کوله پشتی.از شش صبح تا همین الان ده بار محتویاتش را چک کردم.مایحتاج چهار روزم برای سفری که پیشِ رو دارم.با رفیقم،عرفان تصمیم گرفتیم که در این دو هفته تعطیلی بین دو ترم،یک تور چهار روزه به کیش داشته باشیم.یک آژانس مسافرتی پیدا کردیم.دو تا بلیط خریدیم.با صورت های خندان بیرون آمدیم.سوار ماشین شدیم.در مسیر از این حرف می‌زدیم که قرار است در این چهار روز بیخیال همه چیز و همه کس شویم و فقط عشق و حال کنیم.مثل ریگ پول خرج کنیم و حسرت از دست دادن هیچ لذتی را نداشته باشیم.چهار روز شاهانه زندگی کردن.گور پدر تمام پس انداز هایمان.دنیا دو روز است!عرفان سرعت ماشین را بیشتر کرد.سر هایمان را از ماشین بیرون بردیم با تمام توان فریاد زدیم.خطاب به همه ی اهالی شهر می‌گفتیم که ما چند روز دیگر،در جزیره ای کیلومتر ها دور تر از اینجا،غرق در خوشی و لذتیم.شما بدبخت ها بمانید و این شهر شلوغ و پر از ترافیک!

ادامه مطلب


قسمت1

قسمت2

یکشنبه:

ساعت8صبح:

با اینکه هنوز از پیاده روی دیشب احساس خستگی می‌کردیم ولی از خواب بلند شدیم.

-برنامه امروز چیه؟

+الان که باید بریم کلوب برا شاتل!دریا،چه آروم باشه چه نه،این کلوبه که دیروز رفتیم،گفتن شاتلو انجام میدن.ظهرم که برنامه ای نیست.میتونیم دو تا دوچرخه بگیریم جزیره رو بگردیم.شبم بریم همون پاساژه که دیشب رفتیم.یه لباسه چشممو گرفت دیشب!

-خب چرا همون دیشب نخریدیش؟

+دو دل بودم آخه!

ادامه مطلب


از نوشتن ادامه ی سفرنامه منصرف شدم.چون اتفاق خیلی خاصی هم در ادامه نیافتاد.دیگر نه مثل قبل جزیره را بهترین جای دنیا می‌دانستیم و نه از تفریحاتش،لذت خاصی می‌بردیم.با تحقیقاتی که بعدا انجام دادیم فهمیدیم که احتمالا آن زهرماری ای هم که کشیدیم،ماری جوانا نبوده!یا اگر بوده هم دوز بسیار بالایی داشته!در هر صورت کش دادن بیشتر موضوع،بیهوده است.

همیشه عادت دارم خاطرات تمام سفرهایم را مکتوب کنم.مثل خیلی های دیگر.ولی قصد نوشتن خاطرات این سفر خاص را هیچ وقت نداشتم.سعی می‌‌کردم که هر چه که گذشت را خیلی سریع فراموش کنم.اما مزاحمی این اجازه را به من نمی‌داد.کابوس های شبانه!هر چند وقت یکبار اتفاقات آن شب را مو به مو در خواب،دوباره تجربه می‌کردم.با خودم فکر می‌کردم که چرا به خاطر یک اشتباه نه یکبار که چند بار،باید مجازات شوم؟خیس عرق از خواب می‌پریدم.برای لحظاتی بی حرکت روی تختم می‌نشستم،به طرف پنجره ی اتاق می‌رفتم.بازش می‌کردم.هوای خنک شبانگاهی را وارد ریه هایم می‌کردم و با خدای خودم دردودل می‌کردم که چرا تمامش نمی‌کنی؟مگر این اشتباه چقدر بزرگ بوده که بعد از آن شب وحشتناکی که داشتم حالا باید باز در خواب هم بترسم و زجر بکشم؟بیخیال ما نمی‌شوی؟

ادامه مطلب


یکشنبه ساعت10شب:

می‌رسیم به ساحل.با آدم هایی روبرو می‌شویم که یا قدم می‌زنند یا در جمع های چند نفره نشسته اند و با هم حرف می‌زنند.می‌گردیم تا جایی خلوت را پیدا کنیم.کار بسیار سختیست!

بالاخره پیدا می‌کنیم.جایی که کسی ننشسته و فقط هر از چند گاهی،چند نفری رهگذر دارد.می‌نشینیم روی ماسه ها.خوراکی ها را می‌گذاریم روبرویمان.دریا نسبت به روز قبل آرامتر است.آسمان صاف است و  بدون ابر.باد نسبتا سردی هم می‌وزد.روشنایی این بخش از ساحل کم است ولی به اندازه ای هست که قیافه هایمان قابل تشخیص باشد.عرفان ماری جوانا را بیرون می‌آورد،من هم فندک را.

ادامه مطلب


صورتی،بنفش،آبی،سبز،نارنجی و زرد

موجوداتِ کوچکِ رنگی رنگی،که صدای جیک جیکشان این طرف بازار را برداشته بود!همه ی آن ها را گذاشته بودند در یک جعبه ی چوبی کوچک.حسابی به هم چسبیده بودند و به زحمت می‌توانستند چند سانتی متری راه بروند.دور و برم پر بود از بچه های همسن و سال خودم که با شوق و ذوق بسیار،جوجه رنگی ها را نگاه می‌کردند.هر وقت هم که کسی می‌خواست یکی  بخرد،همه شروع می‌کردند به اظهار نظر که کدام رنگ را بخری بهتر است!دویدم به سمت مادرم.جلوی بساط یک سبزی فروش ایستاده بود و با او حساب کتاب می‌کرد.چادرش را گرفتم و شروع کردم به کشیدن.او که از این حرکت ناگهانی من جا خورده بود،مقاومت می‌کرد که بتواند باقی پولش را از سبزی فروش بگیرد.پس از دریافت چند اسکانس،بالاخره تسلیم شد و همراهم آمد.

ادامه مطلب


پر از اغراقم.

اگر بخواهم چیزی یا کسی را توصیف کنم،اغراق می‌کنم.

در نشان دادن احساساتم،اغراق می‌کنم.

در تعریف کردن وقایع گذشته،اغراق می‌کنم.

وقتی می‌خواهم علاقه ام را به کتاب یا فیلم یا شخصیت خاصی نشان دهم،اغراق می‌کنم.

همین حالا که می‌خواستم درباره اغراق کردن هایم بنویسم،قصد داشتم که مثلا خودم را در یک اتاق بازجویی تاریک تصور کنم که بازجویی می‌آید و شروع می‌کند به اعتراف گرفتن،شکنجه کردن و فحش دادن!خاطرات مختلفم را مرور می‌کند و مجبورم می‌کند که اعتراف کنم!اعتراف به اینکه دائما در حال اغراقم!

برای موضوعی به این سادگی،که خودم،بدون بازجویی و شکنجه هم آن را اعتراف می‌کنم،چنین طرح مزخرفی را در ذهنم پرورش می‌دادم! 

و قطعا،اغراق کردن روشیست برای گدایی توجه دیگران!برای شهرت طلبی!

گدای توجه دیگران هم حاضر است به هر عملی دست بزند،هر حرفی بزند،خودش را تحقیر کند،بقیه را تحقیر کند،به خودش انواع و اقسام شرارت ها را نسبت دهد،خاطرات جعلی عجیب و غریب درست کند و با تعجب و باز ماندن دهان دیگران، شود،بی موقع حرف بزند و هر از چند گاهی هم شروع کند به نمک ریزی های فراوان!

پر از اغراقم.حتی در همین متن هم اغراق کرده ام!

نمی‌توانم اغراق نکنم!


هر بچه ای، از یک جایی به بعد،کم کم از خانه و خانواده فاصله می‌گیرد و به خودش اجازه می‌دهد که با آدم های دیگر هم ارتباط داشته باشد.آدم هایی جز همان هایی که هر روز در خانه ملاقات‌شان می‌کند.به گروه هایی از انسان ها جذب می‌شود و تلاش می‌کند که بین آنها پذیرفته شود.وقتی خودش را جزئی از یک گروه می‌بیند،حس خوبی نسبت به خودش و هم گروهی هایش پیدا می‌کند.همان جمله ی معروف و تکراری که انسان موجودیست اجتماعی.اما اگر این فرایند با مشکل روبرو شود چه؟مثلا گروهی که فرد،قصد ورود به آنرا دارد،او را نپذیرد.یا بیخیال می‌شود و گروه های دیگر را امتحان می‌کند یا به هر دلیلی شروع می‌کند خودش را تغییر دهد و به آن آدمی که گروه مورد نظرش می‌خواهد تبدیل شود و عضویت خودش را ثبت کند.

شاید گاهی ماجرا به همین سادگی و تحت همین الگوی ثابت پیش نرود.شاید داستان کمی پیچیده تر شود.

ادامه مطلب


در وجودت،یک گوهر درونی داری که در پشت حجاب های مختلف پنهان شده.مسئله ای که احساس می‌کنم ناچار به پذیرفتنش هستم.وگرنه ادامه ی زندگی بی معنا و پوچ می‌شود!زندگی پوچ هم که ناگزیر به سقوط است.

زندگی هم از همان جایی شروع می‌شود که شروع کنم این حجاب ها را کنار بزنم.زندگی غیر این که بردگی‌ست!

این گوهر درونی را خس و خاشاکی،احاطه کرده است.اول باید این کثافت ها را کنار زد و بعد شروع کرد به چکش زدن به آن.اضافه هایش را کند و دور انداخت و سمباده کشید.هم آن خس و خاشاک ها و هم آن بخش های اضافه بریده شده،مستعد بازگشت دوباره هستند.مسلم است که هیچ وقت،به آن گوهر خالص نمی‌شود دسترسی کامل داشت.تمام زندگی می‌شود تلاش برای رسیدن به ارزش و گوهر درونی و جنگ با مزاحم ها و شکست ها و رنج ها و بعضا پیروزی ها.البته گوهر درونی هر آدمی هم بیکار ننشته!دائما خودش را قایم می‌کند و در عین حال نیمه گمشده اش که ما باشیم را فرا می‌خواند.انگار که می‌خواهد ما را از این سنگ بودن خلاص کند و به یک مایع شفاف تبدیل‌مان کند که بتوانیم جاری شویم و از تگنا ها رد شویم.

و اما مزاحم های این راه.به طور دقیق نمی‌شناسم‌شان.شاید گاهی جبر محیطی باشند که خب همه ی جبر ها قابل شکست نیستند،شاید گاهی عقل آدمی باشد که دستور توقف در مسیر را می‌دهد و گاهی هم راحت طلبی و ترس از نرسیدن!

این مزاحم های احتمالی،که از وجود داشتن یا نداشتن و کیفیت وجودشان بی خبرم را تنها با یک اسلحه می‌توان شکست داد.

اسلحه هم چیزی نیست جز اینکه بدانم مسئله و پرسش اصلی»من در زندگی چیست؟من می‌توانم به چندین موضوع و درس و رشته دانشگاهی علاقه مند باشم.ولی خب این ها هیچ کدام آنمسئله ی اصلی»نیستند!تنها وسیله ای هستند برای پاسخ به آن مسئله.تزکیه همیشه با تعلیم همراه و هم مسیر است.

برای من دو نقطه ی مبهم وجود دارد:

اولا این گوهر درونی،از روز تولد هر آدم وجود داشته یا به مرور شکل گرفته؟اگر پاسخ دومی است،این روند شکل گیری چگونه بوده؟ما به وجودش آوردیم؟اگر حاصل دست ما بوده که ما باید مسلط به آن باشیم!دلیل پنهان شدنش چیست؟پس شاید اصلا پنهان نباشد و این ها همه توهم باشند!بلکه هر روز با هر عمل ریز و درشت ما چیز جدیدی به آن اضافه یا کم می‌شود!

دوما،از آن جایی که گوهر درونی،عامل حرکت افراد است،پس می‌توان گفت هر خانواده و ملتی هم برای خود یک گوهر درونی جمعی دارند که همگی به سویش حرکت کنند؟تاثیر آن گوهر جمعی روی گوهر فردی افراد چیست؟یکی از این دو تشکیل دهنده ی دیگریست یا اینکه هر کدام وجود مستقلی دارند و صرفا روی یکدیگر موثرند؟


نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.

من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویده‌اند.

نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.

من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.

نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.

من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده ‌اند.

نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن

من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتاده‌ام.

نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.

من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده‌ اند.

ادامه مطلب


دریافت

با من قدم بزن با هر دردی که همراته

محکم،به اندازه ی لبخندی که فریاده

آرومِ زیر خاکستر،با من قدم بزن امشب 

با هر چی که تو دستاته،هر کفشی که تو پاته»

منِ شانزده ساله.ساعت سه نصفه شب.غرق در یک دنیای مصنوعی.بالا و پایین کردن صفحات بی اهمیت مجازی!همه چیز با سرعت چشمگیری اتفاق می‌افتد.بدون هیچ مکث و درنگی!بدون هیچ عمق و مفهومی.

ادامه مطلب


یک دسته از مو هایم را در دستم گرفته و تا زیر چانه‌ام می‌کشم.تقریبا ده ماهی می‌شود که کوتاه‌شان نکرده‌ام.هنوز اما به حد کافی،بلند نشده‌اند.کش مویی را که پارسال تابستان خریده بودم،از بالای کتابخانه ‌برمی‌دارم.همراه با رفیقم،با چه خجالتی رفتم روبروی یک فروشگاهی که خرت و پرت های نه می‌فروخت!از همین هایی که تلِ سر و لاک ناخون و این جور چیز ها دارند.من که نتوانستم درخواستم را به خانم فروشنده بگویم!رفیقم که دلیل این خجالتم را نمی‌فهمید،جورم را کشید و از فروشنده پرسید:خانوم ببخشید!کش مویی که واسه مردا هم بشه استفاده کرد،دارید؟»خریدیم و بیرون آمدیم.

صدای استادی که عاجزانه از دانشجویانش خواهش می‌کند،میکروفن هایشان را فعال کنند و هر چند وقت یکبار حرفی بزنند و در کلاس مشارکت داشته باشند،به گوش می‌رسد!

ادامه مطلب


از اعداد می‌ترسم،از اعداد متنفرم!

از ریاضی و آمار متنفرم.از همه ی درس های رشته ام متنفرم!از هر چیز مرتبط با حساب و کتاب متنفرم!از هر مبحث مربوط به سازمان و مدیریت و پول این جور چرت و پرت ها متنفرم!اصلا از همین کلمه ی مدیریت بازرگانی»هم متنفرم.

تمام درس هایم تلنبار شده اند روی هم.هر چند وقت یکبار،استرس تمام وجودم را می‌گیرد،حمله می‌کنم به سمت جزوه ها و فایل ها و هنوز دو سه کلمه نخوانده،درشان را می‌بندم و پرتشان می‌کنم گوشه ی اتاق! دستم را مشت می‌کنم و محکم می‌کوبم روی میز و ناگهان از روی صندلی بلند می‌شوم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت!زل زدن به سقف!یک ساعت،دو ساعت،سه ساعت!هزار بار تلاش کردم که این عادت مسخره ی زل زدن به سقف را از خودم دور کنم!حتی روی چند تکه کاغذ نوشتماینجا رو نگاه نکن!» و روی چند نقطه از سقف اتاق چسباندم!که اگر جایی غیر تخت هم دراز کشیدم و چشمم به کاغذ افتاد دست از این کار بیهوده بردارم!اما حالا عادت جدیدی متولد شده!زل زدن به تکه کاغذ هایی که روی‌شان نوشته شدهاینجا رو نگاه نکن» 

ادامه مطلب


ساعت چهار بعد از ظهر،قرار است که یکی از استاد ها امتحان آنلاین بگیرد.امروز باید ادبیات پژوهش تحقیقم را برای استادش بفرستم.برای دیگری بایدجواب تمرین بفرستم!

در اتاق را قفل می‌کنم.پرده را می‌کشم.موبایلم را سایلنت می‌کنم.پتو را می‌کشم روی سرم.به درک که دارم عرق می‌ریزم.چشم هایم را محکم می‌بندم.باید بخوابم.حوصله ی عذاب وجدان را ندارم.نمی‌خواهم امتحان بدهم؛نمی‌خواهم ادبیات پژوهش بنویسم؛نمی‌خواهم جواب تمرین بفرستم.من فقط می‌خواهم بخوابم.باید از همه ی اینها فرار کنم.

به شدت ترسو هستم.مسئولیت کارها و انتخاب هایم را نمی‌پذیرم.دائما دنبال خودنمایی ‌هستم.خیلی باید احمق باشی که به من اعتماد کنی.خیلی باید ابله باشی که کاری را به من بسپاری.خیلی باید بیچاره و خوش‌خیال باشی که از من کمک بخواهی.

از خواب بیدار می‌شوم.خیس عرقم.اتاق گرم و خفه است.نمی‌توانم نفس بکشم.با یک حس کرختی،خودم را به پنجره می‌رسانم.حال کشیدن پرده ها را ندارم.سرم را می‌برم پشت‌شان و پنجره را باز می‌کنم و کمی نفس می‌کشم.مهلت امتحان و فرستادن پروژه و تمرین گذشته.فرار من کاملا موفقیت آمیز بوده.می‌روم و ایکس باکسم را روشن می‌کنم.farcry 5 بازی می‌کنم و با یک رایفل می‌افتم به جان سربازان احمق جوزف سید لعنتی.gta v بازی می‌کنم و با یک مسلسل هر کسی را که می‌بینم می‌کشم.می‌میرم و دوباره زنده می‌شوم و دوباره همه را می‌کشم.ایکس باکس را خاموش می‌کنم و دنبال شمشیر پلاستیکی ام می‌گردم.خودم را دوباره شبیه وایکنیگ ها می‌کنم و وارد یک جنگ خیالی می‌شوم.این بار اما فرمانده نیستم.سربازیم که بدون هیچ هدف و وفاداری‌ به پادشاه خاصی،فقط می‌خواهد بقیه را بکشد.دوست و دشمن هم فرقی نمی‌کند.شمشیری که فرو کنم در قلب کس دیگر و خون داغش بپاشد روی صورتم.همین کافیست.

موجودی احمق و ضعیف که در بحبوحه این همه مشکل و بدبختیش،با ایکس باکس بازی می‌کند یا شمشیر پلاستیکی‌اش را بی هدف در هوا تکان می‌دهد.

برادرم می‌گوید بی مسئولیتی.هیچ وقت نمی‌توانم کاری را به تو واگذار کنم و از انجام شدنش مطمئن باشم.همیشه طلبکاری و قدر نشناس.بد دهنی و فحش دادن عادتت شده.وقتی که عصبانی و بی حوصله ای،از ترس اینکه هزار جور فحش ندهی،کسی جرئت حرف زدن با تو را ندارد.کار دنیا برعکس شده و ما از تو حساب می‌بریم.

مادرم می‌گوید بی برنامه و جوگیری!انگار عادت کرده ای که همه ی کار هایت را تا دقیقه ی نود بلا تکلیف رها کنی.می‌گوید قیافه جدیدت را دوست ندارم.مو بلند کردن اینجا عرف نیست.آبرویمان را می‌بری.می‌گویند پدر ندارد و هر غلطی که می‌خواهد می‌کند.نمی‌شود قیافه ات مثل همان قبل باشد؟

رفیقم می‌گوید روی زبانت کنترلی نداری.گاهی وقت های به طور خیلی برخورنده،آدم ها را تحقیر می‌کنی.فکر نمی‌کنی طرف مقابل هم انسان است و برای خودش غروری دارد؟

اصلا نمی‌دانم چرا این ها را می‌نویسم.چر از اعتراف به ترسو و بی اراده و بدهن بودن خجالت نمی‌کشم؟

از تویی که تا اینجا را خوانده ای،تقاضایی دارم.به من فحش بده.تحقیرم کن.بگو که چرت و پرت می‌نویسی و ای کاش که لپ تاپت بسوزد که دیگر نتوانی کلمه ای بنویسی.بگو که حرف هایت یک سره اغراق است و از روی خودنمایی.بگو که انقدر بدبختی که خیلی دلت می‌خواهد بقیه برایت دلسوزی کنند!بگو که خیلی بیهوده تلاش می‌کنی که مثلا زیبا و جداب بنویسی و چه کسی گفته در کاری که استعدادش را نداری دخالت کنی؟بگو که حتی نوع نوشتنت هم آنقدر مصنوعی است که آدم دلش می‌خواهد با مشت بکوبد رو صفحه ی موبایل و لپتاپش.خلاصه که جوری خوار و خفیفم کن که دیگر رویم نشود چیزی بنویسم.خواهش می‌کنم این لطف را در حق من بکن.تا می‌توانی فحش بده و تحقیر کن.

پ.ن:شاید به زودی وبلاگو حذف کنم.پر از حرفای تکراری و مسخره شده.از اسم مضحکی که واسه خودم انتخاب کردم متنفرم!از اسم وبلاگ هم متفرم!چقدر بی معنی و مسخرن.


شهاب،موجودی ترسو،بلاتکلیف،منزوی،زودرنج و جوگیر با تصمیم های احمقانه و همیشه پشیمان و سرخورده.

شهاب وقتی می‌فهمد فرزانه، دختری که به تازگی توجهش را جلب کره،قبلا یکبار از همسرش جدا شده،خوشحال می‌شود و بشکن می‌زند.با این تصور که من این همه عیب و ایراد دارم،این هم عیب او!پس به هم می‌خوریم.شهاب برای خودش جشن می‌گیرد،خوشحال از جدایی دیگری. یحیی می‌گوید ممکن است که فرزانه و همسر سابقش دوباره وارد رابطه ی قبلی شوند!احتمالش بالاست،پس باید بیخیال ماجرا شوی که اگر نشوی .شهاب یک‌دفعه به خودش می‌آید.نگاهی می‌اندازد به انگشتانش. انگشت هایی که تا چند لحظه پیش،جشن جدایی دو انسان را گرفته بودند.از این جدایی متاسف نشده بود!ناراحت نشده بود!بشکن زده بود.به قول راوی داستان به زشتی امید بسته بود و وصلت خودش را در جدایی دیده بود.»

-من فهمیدم که همه‌ی بدبختیام از کجا آب می‌خوره.از این بی‌فکری.که برای هر چیزی بدون اینکه بفهمم ترسیدم.از هر چیزی فرار کردم.از هر چیزی غصه خوردم یا برای هر چیزی بشکن زدم.آره.من بشکن زدم.شهاب واقعا خاک بر سرت که بدون فهمیدن،بشکن زدی.شهاب خاک بر سرت که بشکن زدی.خاک بر سرت،بشکن زدی.

ادامه مطلب


بعد از یک هفته و شش روز فرار و بی خبری محض از کلاس های دانشگاه،واتس‌اَپ را باز می‌کنم.با یکی از رفقایم تماس صوتی می‌گیرم.متعجب می‌پرسدزنده ای یا نه؟» تمامی اتفاق های ریز و درشت کلاس ها را برایم تعریف می‌کند.حتی اتفاقات مزخرف و خاله زنکی!از امتحانی که به دلیل تقلب گسترده بچه ها باطل شده  تا استادی که اعلام کرده عده‌ای باید درسش را سریعا حذف کنند و من و خودش هم جز آنهاییم و اساتید دیگری که تاریخ امتحان تعیین کرده اند و استاد احمقی که می‌خواهد با وبکم و هفت نفر هفت نفر امتحان بگیرد!حتی دعوای چند تا از بچه ها و اختلاف نظرشان درباره تاریخ امتحان و کشیدن کار به جاهای خیلی خیلی باریک! با اینکه تازه تغییر رشته داده و چند ماهی بیشتر نیست که وارد کلاس ما شده،همه را مثل کف دستش می‌شناسد.اگر هم درباره کسی ابهامی دارد از من می‌‌پرسد و وقتی با جوابنمیدونم والا»روبرو می‌شود صدایش را آرام می‌کند و با لحنی که مثلا مشکوک است،می‌گوید:من که می‌دونم تو می‌دونی ولی نمی‌خوای بگی» و شروع می‌کند به خندیدن!من هم از سر ناچاری همراهش می‌خندم.به یکی از دخترهای کلاس هم علاقه مند شده و در هر گفتگویی که داریم به هزار روش ممکن اسمش را می‌آورد و از من می‌خواهد که درباره‌اش به او اطلاعات بدهم.باز هم جوابنمی‌دونم والا» من و باز هم شوخی تکراری او.یک بار هم به سرش زده بود و خیلی جدی از من می‌خواست کهخداوکیلی برو با دختره حرف بزن سر یه موضوع درسی،بعد کم کم اسم منو بیار تو بحث و یکم ازم تعریف کن.ناموسا اگه بتونی حلقه اتصال ما بشی تا آخر عمر مُریدتم!»

می‌روم سمت آشپزخانه.کمی م حرف می‌زنم.وسط حرف های‌مان اعتراض می‌کند که این چند روزه چرا انقدر می‌خوابی؟چرا از اتاقت بیرون نمی‌آیی؟نمی‌دانم که چه پاسخی بدهم!حقیقت را بگویم یا با شوخی و مسخره بازی و انکار کردن،قضیه را تمام کنم. جواب می‌دهم:عصبانیم.دلم می‌خواد یکیو بگیرم تا سر حد مرگ بزنم.یه‌جور که خونش بپاشه رو صورتم.می‌خوابم که تو خواب حداقل آروم باشم» می‌خندد:خب بیا منو بزن!ببین تو همچین شبی چه چرت و پرتایی می‌گه!همش تقصر این بازیای وحشیانه‌ای هست که می‌کنیا!» از نفرتم نسبت به رشته‌ام می‌گویم.از اینکه نباید همان سال اول انتخاب رشته می‌کردم و بهتر بود که یک سال پشت کنکور می‌ماندم.از این‌ که من نه آن موقع خودم را می‌شناختم و نه الان.دلم می‌خواهد مدتی از دانشگاه دور باشم.او هم از اینکه  احساساتت طبیعی است و آدم ها همه از این مرحله گذر می‌کنند و تو هم استثنا نیستی و دوری از دانشگاه اوضاعت را بدتر می‌کند،می‌گوید.تا حالا نشده بود که درباره این جور چیز ها انقدر مستقیم م حرف بزنم.نمی‌خواهم دل‌ مشغولی جدیدی برایش درست کنم .او برعکس تمام مادر های فامیل،چه در انتخاب رشته دبیرستان و چه دانشگاه،به من آزادی کامل داد.با اینکه انتخابم آن چیزی نبود که مد نظر او باشد،باز اعتراض زیادی نکرد.او نباید درگیر مشکلی شود که هیچ نقشی در شکل گیریش نداشته.بحث را عوض می‌کنم و جوری حرف می‌زنم که فکر کند مثلا انقدر ها هم اوضاعم بد نیست و این حرف ها هم از روی شکم سیری و بی‌دغدغه‌گی است.

برمی‌گردم اتاقم.با یکی از رفقای دیگر این بار ارتباط تصویری می‌گیرم.چرت و پرت می‌گوییم و می‌خندیم.از خاطرات دبیرستان تا خاطرات سفر های مشترک.

از اتاقم بیرون می‌آیم.مادرم را می‌بینم که خیره به تلویزیون است و و قرآنی به دست گرفته و با چشمانی خیس برای خودش چیز هایی زمزمه می‌کند.قطعا نام من و برادرم صدر تمام زمزمه ها و دعاهایش است.

برمی‌گردم اتاقم.من هم تصمیم می‌گیرم برای خودم مراسمی بگیرم.تنهاترین» محسن چاوشی را پخش می‌کنم.خیره می‌شوم به آسمان.شاید یکی دو قطره اشک هم ریخته باشم.با خدای خودم حرف می‌زنم.از ضعیف بودنم برای او می‌گویم.از وجود ناآرام و پرخاشگرم.از احساس بی ارزشی و ترسو بودن.از این‌که می‌دانم که از تو دورم و می‌دانم که یک جا ایستاده ام و حرکتی به سمتت نمی‌کنم.و البته که تو مرا می‌فهمی و خودت می‌گویی که از رگ گردن هم به من نزدیک تری.نمی‌خواهم راهی نشانم دهی.خودم راه را پیدا می‌کنم.فقط کمکم کن.من آن اعتماد بیش از حد و احمقانه ی سابق را به خودم ندارم.می‌دانم که محتاج کمک و همراهی توام.تو که ناامیدم نمی‌کنی؟


هر لحظه دنبال بهانه‌ای برای خوابیدنم.زنگ ساعت را برای یک ساعت دیگر کوک می‌کنم.به خودم می‌گویم که فقط یک چرت یک ساعته است و نه بیشتر.خودم بهتر از همه می‌دانم که قرار است در اولین ثانیه‌ی شنیدن صدای زنگ ،انگار که از قبل منتظرم،با ضربه‌ی محکم دستم خاموشش کنم و تا هفت هشت ساعت دیگر به خوابم ادامه بدهم.بهانه‌ی چُرت یک ساعته» در حکم یک مجوز است برای خوابیدن بدون عذاب وجدان.که اگر طولانی‌تر شد با خودم بگویم که اتفاق بود و از اراده‌ی تو خارج،پس خودت را سرزنش نکن.معمولا با دیدن یک کابوس از خواب می‌پرم.هنوز احساس خستگی و اضطراب می‌کنم.با صورتی پف کرده و موهای نامرتب و چشم‌های قرمز از اتاقم بیرون می‌آیم.در حالی که سرکوفت‌های مادرم و نگرانی‌هایش از اینکه مریض شده‌ای و باید آزمایش بدهی را می‌شنوم،چندین بار پشت سر هم،به صورتم آب یخ می‌پاشم و نفس نفس می‌زنم.لحظات مصنوعی.

چند روزی است که دیگر خبری از آن خواب‌های طولانی مدت نیست.دیگر تمایلی هم به این کار ندارم.

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها